تفتستان

جایی است که در آن تفت می دهند

   

Wednesday, April 23

چند روزي ننوشتم. از امروز باز تفت خواهم داد.


سکوت تو چه مي گويد؟
سکوت من چه؟
هيچ به آن گوش داده اي؟

عادت،
چيز غريبي ست!
و نشنيدن ناگفته ها،
غريب ترين عادتها!

ترک کن اين عادت انساني را!
سکوت خود را گوش دار،
و سکوت مرا،

.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
شنيدي؟


Wednesday, April 16

می خواهم
ببینم
تو را،
اگر بخواهی.

می خواهم
دوستت
بدارم،
اگر بگویی.

می خواهم
ببوسم
تو را،
اگر بگذاری.

می خواهی
ببینی
مرا،
اگر بگویم.

می خواهی
دوستم
بداری،
اگر بگذارم.

می خواهی
ببوسی
مرا،
اگر بخواهم.

پس
دیگر
چه
مرگی ست
ما را؟

به گمانم
این
تکان نخوردن
چون همیشه
نموده ست
ما را !!



کلاس پنجم ابتدایی در بخش قرائت با صوت از مدرسه انتخاب شدم برای مسابقات در منطقه ی یازده. منکر نمی شه شد که در مقیاس خودش مسوولبت سنگینی بود و روز مسابقه برای استان تهران انگار همه این بار سنگین رو طوری روی شونه ی من قرار داده بودند که مرکز ثقلش حوالی ناف بلکه یه نمه پایین تر افتاده بود. توی سالن نشسته بودیم و یکی یکی صدامون می کردند یرای قرائت. هر چی به حرف «و» نزدیکتر می شد، فشار
پشت شیر فشارشکن هم بیشتر می شد. دردسرتون ندم، حتی اسم خودم رو هم نمی تونستم بی غلط قرائت کنم.

در اون لحظه خودم رو دهقان فداکاری می دیدم که آبروش در برابر مسوولیتش هیچی نبود اما مشعل اونجوری هم جلو بچه ها ضایع بود. اتفاقا یاد پترس هم افتادم ولی حتی اگه انگشتم در سوراخ سد جا می شد، باز خیلی صورت خوشی نداشت که دست به سد جلوی داورها حاضر بشم ....

" پس مهراد چه کرد؟ "


.... و دیدیم که ادرار امان از نماینده مدرسه در مسابقات قرآنی بریده بود. نه دهقان و مشعل، نه انگشت و سوراخ سد چاره ی کارش نشد تا آنکه ...

دیگه چیز زیادی به اسمم نمونده یود که یادم افتاد تو یه فیلمی شنیدم موقعیت های خاص تصمیم های خاص می طلیه. پس ایثار کردم. دل رو زدم به دریا و شیر رو باز کردم .... پنداری که ذره ذره ی اون بار سنگین به گرما تبدیل می شد طوری که وقتی سر نوبتم رسید، هنوز قطره های گرما از هرسو روان یودند.الان که از نمای بالا نگاه می کنم، خودم رو می بینم که با گام هایی خیس اما استوار به سمت جایگاه امتحان در حرکتم.

نتیجه ی امتحان چه اهمیتی داره که می خواین بدونین؟ مهم این خاطره هاست که می مونه و اون نگاه زیرچشمی داور به ایثارگاه من که تا ابد یادم نمی ره.


Tuesday, April 15


مرد سیگار می کشید. سیگار دود داشت. دود حلقه حلقه می شد. حلقه ها زنجیر می شدند. زنجیر به پای زن می افتاد. پای زن خسته بود، خسته از ایستادن مدام. ایستاده بود بر شانه ی زمین. شانه های زمین دیگر فرسوده شده اند. فرسودگی اما از ردّ چکمه ها ست. چکمه پای افزار مرد است. مرد همچنان سیگار می کشد و .....

Monday, April 14


چقدر احساس خوبی به من دست داد وقتی دیدم که وسط این اخبار جنگ و آدمکشی، تو این روزهایی که همه رسانه ها خبر از نابود شدن انسانها می دهند و چیز زیادی از انسانیت روی این کره ی خاکی باقی نمونده، هنوز هم هستند کسانی که درد و رنج آدمها براشون عادی نشده، اونهایی که خستگی ناپذیر تلاش می کنند تا تئوری " مرگ خدا " بیش از این اثبات نشه، تا امثال من باور کنند که خدا هنوز زنده ست و برای مردم ناامید دنیا خبر خوب هم زیاد داره .... خبر کوتاه ولی پراثر بود:

" به یاری پروردگار، عمل فتق پرنس چارلز با موفقیت انجام شد "

ملکه طی پیامی خطاب به خیل مشتاقان اونجای شاهزاده که در خیابان های لندن دست افشانی و پایکوبی می کردند، گفت:
"پسرم بلاست واللا .... شومبولش طلاست واللا "



Sunday, April 13

از آن روز تاریخی،
سالها
گذشته ست.

در آن روز تاریخی،
دیوارها
ترک برداشتند
و تو به من گفتی
این ترکها،
تا قیام قیامت،
بر پیکر این اتاق خواهد ماند.
و چه راست می گفتی!

دیروز،
تندر نامی از نوادگانت،
سر بر سنگ مزار من گذاشت که:
" مادربزرگ! راست یگو!"
" راستی،
ترکهای آن اتاق،
از گوز پدربزرگ است؟ "

پس تو راست می گفتی!!
ترکها،
هنوز بر دیوار مانده اند.


آه! آن گوز تاریخی........!!


Saturday, April 12


دیشب فهمیدم که آدم چه جوری کم میاره،

دیشب فهمیدم وقتی کم میاری دلت می خواهد بگی که کم آوردی،
دلت می خواهد بگی که به خدا عجیب نیست، آدم ها کم میارن،
دوست داری کم آوردن های بقیه رو بهشون یادآوری کنی،
آرزو می کنی کم آوردنت پرونده جدید دادگاه ذهن خودت و بقیه نشه.
تو خیالت آن هایی رو که با همه ی کم آوردن هات دوستت دارند بقل می کنی
شب تو خوابت کایوس اون هایی رو می بینی که همیشه آموزش کم نیاوردن بهت میدن،
کابوس اون هایی که همیشه یه نسخه از "چگونه کم نیاوریم " مثل چوب معلم مهربون دم دستشونه،

دیشب فهمیدم که چرا بعضی ها رو یه جور دیگه دوست دارم،
اون بعضی ها رو یه جور دیگه دوست دارم که میشه خیلی راحت بهشون گفت: « من کم آوردم »


Friday, April 11


راستش رو بخواین من هم تا قیل اینکه در اون تصادف هر دو دست، پا و بیضه هامو از دست بدم باورم نمی شد،
همه چی خیلی سریع اتفاق افتاد. فقط یادمه که وقتی زنگ زدم تلفنش روی پیغامگیر بود:

"متاسفانه در حال حاضر قادر به پاسخگویی شما نیستم،
لطفا بعد از شنیدن صدای بوق بلند، برید کنار..............."

دیگه چیزی یادم نمیاد.



Thursday, April 10


با سلام،
مطلب کوتاهی دارم که با اجازه همه ی خوانندگان محترم، خدمتتون عرض می کنم. البته روی سخنم بیشتر با آقایون خواهد بود ولی گمان دارم که خانم ها بیشتر در این زمینه با من هم عقیده یاشند.

آقایان!!!
خواهش می کنم برای یک بار هم که شده به حرف های من گوش بدید.
برای یک بار هم که شده تصمیم بگیرید و پای تصمیم خودتون بایستید.
برای یک بار هم که شده پیش از خروج از خانه کار رو تموم کنید، هرچقدر که لازمه بررسی کنید و بهترین حالت رو انتخاب کنید.تصمیمتون هرچی که بود مهم نیست، مهم اینه که در طول روز تغییرش ندید.

یادتون باشه که فشارناشی از تصمیم های رنگارنگ شما در طول روز و تنش ناشی از بررسی های مکررتون عینا به من زیون بسته منتقل می شه.
اصلا چرا هی بررسی می کنید؟ یه خدا قسم که من جایی نمی رم. اصلا کجا رو دارم که برم؟

اصلا من یه درک!!
از آدمای دیگه خجالت بکشید. از همکاراتون، از مسافر کناری تو تاکسی، از عابرین تو پیاده رو ... و از هزارن نفر دیگه ای که هرروز باید به خاطر وسواس شما نسبت به من معذب بشن. باور کنید که برای من زاویه ی استقرارم اهمیتی نداره، باور کنید که چپ و راست برای من هیچ فرقی نمی کنند و مطمئن باشید که من در طول روز بیشتر از همون چند درجه تغییر مکان نمیدم...

فقط تو رو به خدا انقدر با من ور نرین، خوبیت نداره، یزارین آرامش داشته باشم.........همین!!

ارادتمند شما،
دول.



نمی دونم اصل این جمله مال کیه، همیشه از زبون مامانم شنیده بودم و الان فکر می کنم خیلی درسته:

" به جای دشنام به تاریکی، درتاریکی شمعی روشن کنیم. "



Wednesday, April 9


اگه خیلی وقته که یه چیزی تو دلت قیلی ویلی میره،
اگه خیلی وقته که یه احساسی دراعماق وجودت قلنبه شده،
اگه خیلی وقته که فکر می کنی دیگه طاقت نداری،
اگه خیلی وقته که می خواهی یه چیزی بگی ولی نمی دونی چه جوری،
یا اگه خیلی وقته که تصمیم گرفتی چه جوری بگی ولی روت نمیشه ....
مطمئن باش که خیلی وقت نداری،

همه ی اون حرفایی که تو دلت نگه داشتی،
همه ی اون حس هایی که اذیتت کردن و تو تحمل کردی،
و همه ی اون چیزایی که این همه وقت به کسی نگفتی

همه ش تا دو سه دقیقه دیگه می ریزه تو شلوارت و دیگه لازم نیست چیزی بگی !!



عشق،
دریایی است
.بی کران

نمی دانم،
من،
تو،
این کرجی کهنه
در میان بینهایت آبی ....

راستی،
ساحل باید از این سمت باشد، نه؟
.
آهای ی ی ی ی ی ی ی ی !!
کون گشاد !
پاشو یه نمه پارو بزن.






Tuesday, April 8

به بیتی که هم اکنون در باب کشور عزیزمان سرودم گوش جان می سپاریم:

اشتری در مرغزاری رفت، رفت .......... سرزمینی مغزهایش رفت، رفت
مرد اگر مغزش ز تن خارج کنی ....... دست و پایش هر طرف که رفت، رفت
در چنین کشور به قول مرد تفت ......... آن هرکس کان هرکس رفت، رفت


Sunday, April 6

از اندوه تنهایی خویش می گریزی؟
تا کی؟
تا کجا؟
به کچا؟

- نمیدانم ! مپرس !
نپرسیدم. خب نمی دانست ..

دراین گریز همه چیزش مجهول، یاری نمی خواهی؟
همدمی؟
همزبانی؟
همراهی؟

- نمیدانم ! مپرس !
نپرسیدم. خب نمی دانست ..



رفتیم.



Saturday, April 5

به خدا بیخودی می پیچونیش، قضیه خیلی ساده تر از این حرفاست ....
یه کلمه بپرس و خودتو خلاص کن: « تو هم همونقدر که من از تو خوشم میاد، ازمن خوشت میاد؟ »
فوقش میگه « نه! ».... بعد بپرس: « امیدی هست که یه موقع خوشت بیاد؟ »
به احتمال قوی جواب میده « واقعا نمیدونم. » .... در بدترین حالت باز هم میگه «نه!»
بعدش دیگه رواله. اگه پسر باشی فوراُ تنها چیزی رو که در تاریخ پسرها اضافه یر دخترها داشتند رو می کنی و میگی « به تخمم! »
اگه دختر باشی، فکر نمی کنم عبارت بالا خیلی به دردت بخوره... یعنی راستش من خیلی وارد نیستم ... حدس می زنم « به جهنم » اگر غلیظ بیان بشه، همون کارایی رو داره.

خب! چی شد؟ تازه با درنظر گرفتن بدترین حالتها همونجایی هستی که بودی. ولی قول میدم اگه همینجوری منتظر بشینی، هیچ شاهزاده ای از آسمون رو تخت تو فرود نمیاد. یعنی متأ سفانه تنها اتفاقی که به تکون خوردن تو هیچ ربطی نداره گذر زمانه ........ به قول امام تفت:

پندی که به تو دادم .... بس فایده ها دارد
کان تو شود پاره .... بر من چه ضرر دارد


GOD !!
Where the HELL are you??


Friday, April 4

دیشب در جمع مردگان، همه مردگان جمع بودند:
زنان مرده، خرس های مرده، بچه های مرده، گل کلم های مرده، خیاط های مرده، سوییسی های مرده، زردآلوهای مرده، ماهی های سیاه کوچولوی مرده، گروهبان های مرده، وکیل های مرده، پاپتی های مرده، گلایل های مرده، آشپزهای مرده، شترمرغ های مرده، رهبران مرده، انگورهای یاقوتی مرده، تایلندی های مرده، اساتید دانشگاه مرده، کچل های مرده، عروس های دریایی مرده، تراشکارهای مرده، چنارهای مرده، هنرپیشه های مرده، نوجوانان مرده، آناناس های مرده، آمریکایی های مرده، شامپانره های مرده، و حتی قاضی های مرده .....

اما عجیب بود که هرچه گشتم، حتی یک " آفتابه پلاستیکی صورتی رنگ " مرده هم ندیدم !!
راست بگو! چقدر دلت می خواست یک " آفتابه پلاستیکی صورتی رنگ " بودی ؟؟

Thursday, April 3


گر زمین و زمان به هم دوزی
بر سر شاخ کرگدن گوزی
فکنی خاندان خود به پفیوزی
ندهد بیش از این به تو روزی

در مصرع آخر، " خدا " به قرینه وزنی حذف شده.

Wednesday, April 2

آسمان خاکستری، مردمان خاکستری، رود خاکستری ، قطار خاکستری،
دیوار خاکستری، زمان خاکستری، گربه خاکستری، دود خاکستری
اما من دلم سفید می خواهد، دلم سیاه می خواهد، ....
دلم هوای همه ی رنگهای تند به سرش زده، می دانم، لبهای سرخ سرخ می خواهد ....

Tuesday, April 1

قال امام تفت علیه السلام :
" آنچه برای خود نمی پسندی، بخر، بالاخره یه تولد پیدا می شه "

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Subscribe to Posts [Atom]