تفتستان

جایی است که در آن تفت می دهند

   

Tuesday, May 27


و می گفت
خودت را تکه تکه می کنی
برای خنده شان
نگاهشان
و یک کلیک
که صفحه ای باز شود
و تو یکبار دیگر هم که شده
دیده شوی

گفتمش خاموش!
که جز از دل
که جز برای دل
دل خویش
هیچ
نمی گویم..

به او گفتم خاموش!
به تو می گویم اما
که
او
راست
می گفت...

و مگر جز آن است که حقیقت پخش است؟
مرا ازاین جهل برهانید
چیستیم
جز تصویری بینهایت
از بینهایت تصویر
از نگاه همگان
و در نگاه همگان؟

راستی را خوشا به حالت
اگر محتاج نگاه
نیستی!
و اگر می توانی باشی
بی آنکه کسی باشد
تا ببینندت،
خب باش!

و من
به همین نگاه ها
همین لبخندها
و همین صداهای آشنا
خوشم
و تو!
تو که می دانی هستی، نه؟؟
بگذار من هم با همین ها خوش باشم

خوش باشم
که
هستم...



Monday, May 26

دوستنامه ی مهراد
برای ثبت کسانی که دوستشون دارم در تاریخ ... بدون ترتیب:

بهمن دارالشفایی: بچه معروف، برخلاف ظاهرش اصلاُ اهل دخانیات نیست، مارکوپولو، به ندرت پیش از ظهرها را دیده است، مؤمن، از رقبای سرسخت من در علافی، صنایع مهندسی! چیزی که با دیدن پیکان قهوه ای در ذهن تدایی می شود، روزنامه چی، سنگ پای اعلای قزوین، دشمن انار، سرقفلی جشنواره فیلم فجر، چیزی که شبهای زیادی را با هم صبح کردیم، بَ بَ.

آزاده وثوقیان: چیزی که تا حالا اونقدر تجربه ی مشترک نداشتیم که بتونم با صفات ریز ریز تشریحش کنم، فقط می تونم بگم که عموماُ ساکت است، یه چیزی لوژی خوانده ست و مرا یاد جولیا رابرتز می اندازد، ضمناُ نمونه ی موفقی ست در تربیت کردن یک پسر و طبیعتاُ اونقدر دوستش داشتم که بخوام در تاریخ ثبتش کنم!!


Sunday, May 25


ت
ص
و
ی
ر
ج
ا
ن
ب
ی
ی
ک
ص
ف
ح
ه
ا
ز
ک
ت
ا
ب
ب
ا
ی
د
ا
ی
ن
ش
ک
ل
ی
ب
ا
ش
ه
!!

نه؟




شبکه خبری بی بی سی اعلام کرد ویروس سارس به سرعت در فضا پخش می شود.

در پی این خبر دفتر نمایندگی حضرت آیت الله خزعلی از امّت مسلمان درخواست کرد برای سلامتی همه ی ساکنین فضا من جملهُ ارواح طیبه، فرشتگان مقرب درگاه الهی، آقا جبرئیل و بستگان، و علی الخصوص شخص خداوند دعا کنند. در بخش پایانی این پیام آمده: " ... و ما شیعیان به این ویروس و تولید کنندگان نامسلمانش هشدار می دهیم از این شوخیهای چیپ با اهل ملکوت به شدت پرهیز کنند."

رونوشت:
- حوزه علمیه نجف جهت استحضار
- دفتر نمایندگی آیت الله خزعلی در استراتوسفر جهت اقدامات لازم


Saturday, May 24


به گمونم مرتیکه مشکل روانی داشت وگرنه آدم عادی انقدر خشونت نمی کنه، اونم در ملاء عام. درست نفهمیدم البته چیکار می کرد ولی بد شاکی بود. اول پنداری می خواست کله بزنه اما هی دست دست می کرد. نمی دونست از کدوم ور بزنه. بعد سر دختره ی ننه مرده رو گرفت، پنداری می خواست کله رو به دیوار بترکونه. یا قمربنی هاشم! می خواست نیش بزنه به گمونم. زبونشو همچین مث آلاسکا آورده بود بیرون. دوباره کله رو گرفت، ایندفه سفت تر. پنداری می خواست زبون دختره رو با دندون از حلقومش بکشه بیرون. دختره م که پنداری ماست، هیچی نمی گفت. تازه قرمساقو ناز هم می کرد. بعدش که دیگه خیلی بد بود. همینطوری نمه نمه، جوری که دختره نفهمه می خواست روم به دیوار چیزارو از جا بکّنه. ولش کن! نمی گم دیگه. بیخود اعصابتونو خورد می کنم....
خلاصه ش حیف که من غریب بودم، وگرنه حال مرتیکه رو می گرفتم. نامرد بی هم چیز!!


دوستنامه ی مهراد
برای ثبت کسانی که دوستشون داشتم یا دارم در تاریخ ... بدون ترتیب:

علی عبدی:از انواع معروف علی، هیکل میکل میزون، چیزی که با ترکیبات مختلف موی سر و ریش و سبیلش تفریح کند، شناگر، از بقایای مرامداران، بچه محل جردن، سوارشدن به ماشین او با خودتان است پیاده شدنتان با خدا، مهندس، دارای آب و هوای متغیر، چیزی که می خواهد کمک کند، خداوندگار قر کمر، حیف که اشتهای چندانی ندارد، شیرینکار.

نازنین امامی: چیز خوش عکسی است، همچین کلاسیک، از معدود سکنه ی کاخ سعدآباد، مهربون، گویا مهندس کامپیوتر است، آبجیش خوب آواز می خونه، چیزی که در خوزستان کشف شد، پیانیست، رفیق فابریک نیکو، اروبیکیست(یا یه همچین چیزی)، خداوکیلی ما که چیز بدی یادمون نیست، ...بابا گالانت!!


Friday, May 23


از آن روزهاست امروز،
روز خستگی است
خستگی از هرچه خاکستری است، هرچه خیس است
خستگی از خندیدن و خنداندن
خستگی از خود
و از تو

از آن روزهاست امروز،
روز تهوع
روز سنگینی از هرچه خوردم
گریزی نیست از این تهوع
دیگر
همه ی خوانده ها و دیده ها و شنیده ها زیادیست
همه را امروز
همین امروز
بالا خواهم آورد

از آن روزهاست امروز،
روز نفرت
و چه قدرتی است در این نفرت
که هیچ در عشق نیست
نفرت از هرچه خوب است و هرچه بد است
از هرچه که هست و هرچه نیست
نفرت از عشق
و عشق به نفرت!

هنوز هم از آن روزهاست امروز،
روز فریاد است
بی صدا اما!
که گوشهای مهر فریاد را تاب نمی آورد
و چهره ی دوست داشتنی ام را
این فریاد
مخدوش خواهد کرد

از آن روزهاست امروز،
روز فرودادن است
فرو دادن فریاد نفرت و خستگی
و فروخوردن دوباره ی تهوع
که درونت از آن خویش است
و برون
حریم دیگران

از آن روزهاست امروز،
روز سردرگمی
روز گه گیجه میان نفرت و عشق
میان قهر و مهر
فریاد و بی صدایی
و گریه و خنده

من جداُ شرمنده ام ولی واقعاُ
از آن روزهاست امروز....


Thursday, May 22

دوستنامه ی مهراد
برای ثبت کسانی که دوستشون داشتم یا دارم در تاریخ ... بدون ترتیب:

شروین فریگام: همیشه کچل، چیزی که شیر و خامه و کره نخورد، فوتبالیست سابق، عموماُ زبان آدمیزاد سرش نمی شود، دوست چهارده ساله، حسّاس، چیزی که هربار تراشیدن ریش مسخره اش سه ساعت و نیم وقت بگیرد، بسیار سریع، ظاهراُ با دختر میانه ای ندارد، مدیریت محترم عامل، دیوانه ی آدیداس، چیزی که یا ایستاده است یا خوابیده، انبار اطلاعات عمومی، لبو، عضو پنجم خانواده من، ووس!

فرزانه قاسمی: چیزی شبیه توت، گویا هنرمند است، بالادستی من در سلسله مراتب مذهب خودمان، مارکوپولوی مؤنث، اسکی باز، شایع است که او حتی با خودش هم زیادی صمیمی نمی شود، همچوب بازی یاسی، از دیگر مابه داران گروه، به نظر که عاقل می رسد، از نکات مثبت بهمن آشنایی این موجود بود، همان قاس.



شبی تاریک
کوچه ای باریک
دست در دست
شانه به شانه
می رفتیم.

شبی تاریک
کوچه ای باریک
دست به دور کمر
سر بر شانه
می رفتیم.

شبی تاریک
کوچه ای باریک
دست به دور گردن
سر به سر
نمی رفتیم.

تو ایستادی
من ایستادم
و زمان هم گویی
به تماشای ما ابستاده بود
چون من صدایش را شنبدم

"داداششش!! برو تو کوچه ی خودتون بازی کن! "

شبی تاریک
کوچه ای باریک
دست در جیب
سر به زیر
با رویای بوسه ای
می رفتیم.

شاید شبی دیگر ....



Wednesday, May 21


دمکراسی در اینجا تعریف خاص خودش رو داره. به این شکل که آحاد ملت نظراتشون رو می گن و احزاب مخالف دولت به راحتی هرفحشی که می خوان به نخست وزیر می دن، بدون اینکه کسی عصبی بشه. در نهایت هم تونی بلر در یک بیانیه و خیلی خونسرد و از همه مهمتر بدون اینکه کسی رو بکوبه، تک تک موارد رو پاسخ می ده، به صورت زیر:

" هرچی می گید به آنم ..... به سوراخ گرد کانم "


دوستنامه ی مهراد
برای ثبت کسانی که دوستشون داشتم یا دارم در تاریخ .... بدون ترتیب:

احسان: موجودی درشت استخوان با صورتی بچه گانه، رباتکار، روییده در دزفول، چیزی که رأس ساعت قرار تازه از خواب بلند شود، مهندس واقعی، از رقاصان برجسته بندری، پیکان مدل هفتاد و چهار، سلطان ترانه های محلی، بر خلاف ظاهرش اندکی به خواسته ی اطرافیانش توجه دارد، شناگر، همراه و هم آواز.

Tuesday, May 20


گرم بود
تو به چیزت فوت می کردی
و من به چیز خویش
تابستان بود
یادت هست؟
چیز به دست می دویدیم
باد داغ به صورتمان می خورد
و به چیزهایمان
چقدر ساده کیف می کردیم
یادت هست؟

از آن تابستان
هفتاد و یک تابستان می گذرد
و باز هوا گرم است
و من دلتنگ تو
که با هم
به چیزهابمان فوت کنیم
تو که دیگر نیستی
کاش چیزت را
با خودت زیر خاک نمی کردند

امروز
ساعتهاست که مشغولم
به نوه ام گفتم کاغذ بیاورد
و یک تکه چوب
و یک سوزن ته گرد
اما نمی توانم
برایش چیز بسازم

می خواهم پیش تو بیایم
ولی چیز ندارم
می گذاری من هم
به چیزت
فوت کنم؟
اینجا دیگر کاری ندارم
اگر بگذاری
همین فردا میایم....
فردا....


Monday, May 19

دوستنامه ی مهراد
برای ثبت کسانی که دوستشون داشتم یا دارم در تاریخ .... بدون ترتیب:

آزاد شادمان: ... روزی روزگاری جنتلمن، کمرنگ، یک کُرد راستین، برخلاف حرکاتش آنچنان هم خنگ نیست، دارنده مدال طلای تصادف با جدول، دف نواز، مصرف کننده نمونه ی بیسکویت ساقه طلایی، رقیب جدّی من و مهسا در ابعاد دماغ، بسکتبالیست، برقکار، چیزی که اگر شاکی شود بدجور قاط بزند، سرقفلی مرکز تحقیقات، دوستی برای همیشه، مکان!!

یاسمن علیشاهی:،چیزی شبیه تمشک، عموماُ از او آواز به گوش می رسد، مادر معنوی گروه، ای کاش بالاخره روزی نجّاری یاد بگیرد، حسّاس، خطی مسیر تهران اصفهان، مهندس مکانیک کشتی های چوبی در دریا ویولونیست، دارای ضریب ذوق کنندگی بالا، پایه، از متوسلین مسجد الجواد تهران، یاسی.

او می گریست،
اما نوزاد نبود ...
او داد میزد،
اما سیاسی نبود ...
او ناسزا می گفت،
اما منتقد نبود ...
او درد داشت،
اما باردار نبود ...
او زوزه می کشید،
اما گرگ نیود ...
او عرعر می کرد،
اما الاغ نبود ...

جوانی بود چون ما که قدقد می کرد،
اما حتی مرغ هم نیود ...


بیچاره!
روی تخمش نشسته بود ..!!


Sunday, May 18

دوستنامه ی مهراد
برای ثبت کسانی که دوستشون داشتم یا دارم در تاریخ .... بدون ترتیب:

امیر علیزاده: پسر بزرگه برادر بزرگه مامانم، خوره ی تکنولوژی، عاقل، چیزی که مدتهاست می خواهد فوتبال یاد بگیرد، گروهبان، از یادگارهای بچه گی، گفته می شود که او هفتاد عدد لباس زیر آبی نفتی دارد، ریش سفید بر و بچ، حسین رضازاده، موُلف راهنمای شانزده جلدی محصولات نوکیا، چیزی که هروقت لازمش داری باشد، مردافکن...، عاشق شیرینی، پسر دایی هادی.

عطیه قوچانی: بابا هیکل! اسطوره دانشگاه های شریف و بهشتی، یکی یه دونه ی باباش اینا، چیزی که عموماُ درحال رقص مشاهده شود، عمود خیمه ی گروه، دویست و شیش، چیزی که همیشه پایه باشد، مدیریت محترم، از تیره ی انسانهای دوزیست، شیشکی های او زبانزد پیر و جوان است، صافکار و نقاش، عطیه.


Saturday, May 17


آهای ی ی ی ی ی....! کسی اینجا نیست؟
آهای ی ی ی ی....! کسی صدای من رو نمی شنوه؟

داآآآآاد نزن ن ن ن....

آهای ی ی ی ی....! تو کی هستی؟ کجایی؟
آهای ی ی ی ی...! با تو ام... چرا جواب نمی دی؟

گفتم داآآآآاد نزن ن ن ن....!

آخه من نمی بینمت!! تو من رو می بینی ی ی ی....؟
آهای ی ی ی ی....!

مگه نمی گم داآآآآاد نزن ن ن ن....
بله می بینم. من همه چیز رو می بینم.

ای ول! تو خدایی!
یک ساعته هرچی فریاد می زنم کسی جواب نمی ده...

من ن ن جواب همه رو می دم م م م م.... بگو!

کلافه شدم به جون خودت....
میشه بی زحمت ببینی این چیه در کون من چسبیده؟


Friday, May 16

دوستنامه ی مهراد
برای ثبت کسانی که دوستشون داشتم یا دارم در تاریخ ..... بدون ترتیب:

هژیر رحمانداد: موطلایی، چیزی که همه چیز را بیخودی جدی بگیرد، خر زور، مخترع چٌرت هفده دقیقه ای، شایع است که او زمان تولد اولین فرزند از همسر سوّمش را از حالا معیّن کرده، ویولونیست، از او برای تحلیل انواع سیستم استفاده می شود، عضو تیم های پرتاب اسب، هاکی با مانع و استوپ هوایی در ام.آی.تی، چیزی که می توان روی کمکش حساب کرد، کمی خل وضع، هژ.

ساره ابراهیمی: مهندس، چیزی که بعضاُ صدای قشنگ بدهد، نسبتاُ سیمای عفاف، به رغم پاره ای اطوارهای ظاهری آنقدرها هم لوس نیست، بچه محل پاسداران، والیبالیست، کتب مرجع او را الهه ی جیغ نامیده اند، رفیق فابریک هدایت کننده، مهربان با قابلیت اعصاب خوردکنندگی بالا، چیزی که در جنگلهای دیلمان بروید.



عزیزم یه بوس به من میدی؟
نه!
یه بوس به من بده..
نه!
جداُ نمی خوای یه بوس به من بدی؟
نه!
جون مامانت یه بوس بده ..
نه!
یعنی من نباید بوس بخوام؟
نه!
آخه من حق دارم بوس بخوام..
نه!
تو واقعاُ نمی خوای من بوست کنم؟
نه!
بابا یه بوس بده خودتو خلاص کن..
نه!
یعنی امشب بوس نمیدی دیگه؟
نه!
پس برو زودتر جیش و مسواک کن بکپ! .. تخم جنّ!!!




Thursday, May 15


مواظب باشید!!!
خیلی راحت می شه کودکان رو از سنین پایین به همجنسبازی تشویق کرد...
به نمونه ی زیر که یقیناُ برای همه آشناست توجه کنید:

" من و بابام و داییم و عموم ..... هفته ای سه بار میریم حموم "


دوستنامه ی مهراد
برای ثبت کسانی که دوستشان داشتم یا دارم در تاریخ ...... بدون ترتیب:

بهداد: همنورد، چیزی که مغزش از اعضای بدنش کندتر عمل کند، ماهی دانشگاه شریف، دارای ویلای گلندوک برای مناسبت های مختلف، بیزار از سالاد، او برخلاف ظاهرش بسیار زیاد فکر می کند، نشانه ی بدشانسی سمیرا، یگانه هم توالتی من در کوهستان، صنایع، او قول داده پیش از ازدواج دست چپ و راستش را یاد بگیرد، عشق من.

مهرک: آبجی، چیزی که محبتش بعضاُ دهنت را سرویس کند، طبیب، دارای آب و هوای بسیار متغیر، زبان دان، چیزی که قهقه اش ازچهارده مایلی قابل تشخیص باشد، آخر حافظه، دشمن موانع ثابت در رانندگی، دوستدار رنگ صورتی، ولیعهد باباش، در اساطیر از او به عنوان الهه سرعت در تصمیم گیری یاد شده، خواهر دیگه.

Wednesday, May 14


خدایا!
تو آنی
که تانی
به آنی
جهانی
تپانی
.
.
.
.
ته استکانی!! **

------------------------------------
**خوانندگان بی ادب تر بخوانند "به سوراخ کانی"




دوستنامه ی مهراد
برای ثبت کسانی که دوستشون داشتم یا دارم در تاریخ ...... بدون ترتیب:

کیارش وثوقیان: از انواع پسرخاله، پر وزن، چیزی که در حوض خالی شیرجه برود، قورمه سبزی خوار، همچین سفید مفبد، سرخپوستان به او خوابیده با کیبورد می گفتند، سرباز، کسی که با هم بزرگ شدیم، عظیم الجثه، افتخار علمی واحد تهران شمال، قاتل چلوکباب برگ، پیرو روش سامورایی در بیلیارد، بچه محل جردن، تیریپس.

سارا روحانی: همشیره ی دارا روحانی، هایپر دائمی، نام او بر برنامه ی ورده حک شده است، از ریاضیدانان بنام قرن حاضر، بوووژ، مادربزرگش کولاک است، راننده ی فرمول یک، معتقد، با شنیدن موزیک تکنو مبدّل به کانگورو می شود، انگلیسی دان، نظریات سیاسی او بسیار معروف است، حسّاس، از مایه داران گروه، همان بووژ خودمان.


Tuesday, May 13

دوستنامه ی مهراد
برای ثبت کسانی که دوستشون داشتم یا دارم در تاریخ ...... بدون ترتیب:

کاوه خجسته: چیزی شبیه پاندا، نابغه ترین مونگول و مونگول ترین نابغه ای که می شناسم، دشمن نون خامه ای، فیزیکدان، در اساطیر از او به عنوان الهه تحرک یاد شده، ازآخرین بقایای غبغب داران، شلخته، از معدود موجوداتی که مصاحبتش را از خامه با توت فرنگی بیشتر دوست دارم، شکلاتخوار، بنیانگذار مکتب تخماتیسم در رقص، کابوس من و شروین.

مهدخت کرم پور: چیزی شبیه به هلو، بنت صغیر امرالله، ملیح، برخلاف ظاهر خل وضع از صحت روان برخوردار است، اتنوموزیکولوژیست، ملکه زیبایی دره بید، غالباُ در طبیعت به رنگ صورتی یا سرخابی مشاهده می شود، دارای حرکات پاندولی در رقص، خواستگارپران، او را مادربزرگ علوم ارتباطات در ایران نامیده اند.



یک پیام برای کون گشادان عالم:

"The world is a dangerous place to live; not because of the people who are evil, but because of the people who don't do anything about it." Albert Einstein


Monday, May 12


اون باید یه چیزی می شد.یعنی تا جایی که یادش می اومد قرار اینطوری بود که چیز مهمی بشه. نمیشه که همه اشتباه کرده باشن. گیرم مامان و بابا از سر محبت گفته باشن، خانوم معلم دوم دبستان چی؟ دایی فرامرز که خودش دکتر بود چی؟ اینا بالاخره یه چیزی می دونستن که گفتن دیگه. اصلاُ تیزهوشان قبول شدنش چی؟ تازه وسط اون همه ادعای نبوغ مگه شاگرد ممتاز نشده بود؟ بابا! آقای ناظم خودش گفته بود که اینا گلهای سرسبد دانش آموزان کشورن. حالا اون میگیم سواد درست حسابی نداشت، رییس دانشگاه چی؟ علناُ و رسماُ، جلوی اون همه آدم بهش "آینده سازان مملکت" گفته یود... اولرایت! ایرونی ها حرف زیاد می زنن اما وات اباوت این آمریکایی ها؟ وقتی اونهمه از آدم تعریف می کنن، دی ریلی مین ایت! پس اون واقعاُ باید سامتینگ بیگ می شد. اون همه جاب آفر داشت یکی از یکی بهتر.تازه، مگه اینهمه در جلسه های انتلکچوالی شرکت نکرده بود؟ مگه اینهمه فیلم هنری ندیده بود؟ مگه فرق امپرسیونیسم و کوبیسم رو نمی دونست؟ مگه مالر و فیلیپ گلاس گوش نمی داد؟ بدون شک اینا باید خیلی ایمپورتنتش می کرد. شیت!!! همه ش کشک؟! یه پانک بیاد تو بانک و همه رو به رگبار ببنده؟ وچقدر بی دقت!! یعنی مادر پدرش قبل از اومدن به بانک بهش نگفته بودن که یکی اونجا هست که قراره چیز مهمی بشه؟ یکی که واقعاُ قرار بود چیز مهمی بشه....


Sunday, May 11

این رو دیروز خوندم و حیفم اومد که برای همه بازگو نکنم.


من از این فضای تاریک،
از این سلول بی پنجره
و از این دالان پیچاپیچ
می ترسم.

مرا حبس نکن!

هیچگاه مرداب دیده ای؟
و رکود مرداب را؟
آری! سکون،
می گنداند!

مرا حبس نکن!

دیگر طافتم نیست.
شوق پرواز می لرزاندم،
شوق رسیدن به نور
و رهایی!

مرا حبس نکن!

بترس از طغیان من!
از فریادم،
که گوش فلک را کر خواهد کرد
و از تعفن نفرتم،
که مشام مردگان را هم خواهد آزرد
آنگاه ،
به خاطر خواهی آورد که بارها به تو گفته بودم:

مرا حبس نکن! **


** برگرفته از کتاب "خاطرات یک گوز" ، انتشارات سازمان تبلیغات غیراسلامی، واتیکان.

Saturday, May 10


نمی توانی صبحانه بخوری.
نمی توانی به قسمت های خوب و بد امروزت فکر کنی.
نمی توانی در را پشت سر خودت ببندی.
نمی توانی سوار اتوبوس یا تاکسی بشوی.
نمی توانی به موقع سر کار برسی.
نمی توانی کسی را در آغوش بگیری.
نمی توانی روزنامه ورق بزنی.
نمی توانی خیالبافی کنی.
نمی توانی با کسی حرف بزنی.
نمی توانی به اینترنت وصل شوی.
نمی توانی نهار بخوری.
نمی توانی بخندی.
نمی توانی با همدانشکده ای کل کل کنی.
نمی توانی فیلم ببینی.
نمی توانی راجع به چیزی فکر کنی.
نمی توانی برای کسی خالی ببندی.
نمی توانی منتظر دوست دخترت بشوی.
نمی توانی توالت بروی.
نمی توانی سالاد بخوری.
نمی توانی برقصی.
نمی توانی به کسی فحش بدهی.
نمی توانی رانندگی کنی.
نمی توانی موهایت را مرتب کنی.
نمی توانی بی هدف در خیابان قدم بزنی.
نمی توانی فوتبال تماشا کنی.
نمی توانی به مادرت جواب بدهی.
نمی توانی واکمن در گوشت بگذاری.
نمی توانی به کسی ضدحال بزنی.
نمی توانی صبح کیسه خوابت را جمع کنی.
نمی توانی از بانک پول بگیری.
نمی توانی در بحث روشنفکری شرکت کنی.
نمی توانی ببوسی.
نمی توانی دوش بگیری.
نمی توانی کسی را دوست داشته باشی.
نمی توانی بخوابی.
نمی توانی از چیزی بترسی و ...

و ...

و مرگ حقیقتاُ چیز ترسناکی است.



Friday, May 9


یه توپ دارم پنج وجهی مربع القاعده ایه
سرخ و سفید و آبی خیلی کمرنگ ایه
*&
ۀ5^
($
#
..
+""
!
÷
%)
4//.
..»
:"
ۀۀ+
@
3$
||
×
&^
...
.**
--)(
=!
%9
،>،
؟؟)-
$
1×}
}:^

چیه؟؟
نکنه منتظری برای همچین توپ تخمی ای شعر هم بگم، ها؟؟!



و اگر ماهیت کشک چیزی جز کشک بود، آن چیز جدبد می بایست در جسم کشک جایگزین روح کشک می شد و آنگاه آیا می شد آن چیزی را که روحش چیزی جز کشک بود کشک نامید یا نه که اگر نمی شد پس باید به نام آن روح جدید آن را می نامیدند و در این حال سرنوشت خود این روح جدید چه می شد که نامش بر جسم دیگری نهاده شده بود و از همه مهمتر آنکه بر سر واژه کشک چه می آمد و آیا باید واژه ی کشک را به چیز دیگری غیر از آنچه تا کنون کشک می نامیدیم نسبت می دادیم که این به طریق اولی منتفی است چون روح آن چیزی که می خواهیم کشک اتلاق کنیم حقیقتاٌ کشک نیست پس به استقرا می توان نشان داد که نمیتوان واژه ی کشک را بر هیچ روح دیگری نهاد مگر خود کشک که آن هم درارجاع به ابتدای بحث نام دیگری گرفت جز کشک و مخلص کلام آنکه به هیچ طریق عقلانی نمی توان وجود واژه کشک را در زبان توجیه کرد چرا که نام هیچ چیز کشک نیست و آنچه ما کشک می نامیم که استخوانی رنگ است و می سابندش و بر آش می ریزند در حقیقت باید نام دیگری داشته باشد که چون نمی دانیم چیست برای سهولت از این پس آنرا کشک می نامیم.

Thursday, May 8


دریا
آرام بود
و تو
در آغوشش
شاد بودی

ساحل
داغ بود
و من
بر کناره اش
خفته بودم

و چه دل انگیز بود
آن هنگام،
که از آب بیرون آمدی...
تو گویی
پری دریایی بود
که می دوید

و من خندیدم
دریا خندید
ساحل خندید
همه خندیدند غیر از تو ...
و آن خرچنگ بی نوا
که از آنجایت
آویزان بود.


Wednesday, May 7


پسرک خیلی زیاد دخترک را دوست می داشت اما دخترک اساساُ جور دیگری پسرک را دوست می داشت.
پسرک از دیدن دخترک خیلی خوشحال می شد اما دخترک اساساُ از ندیدن پسرک بسیار افسرده می شد.
پسرک همه جور جایی با دخترک می رفت اما دخترک اساساُ جایی بدون پسرک نمی رفت.
پسرک هر وقت که می خواست به دخترک زنگ میزد اما دخترک اساساُ می خواست به پسرک زنگ بزند.
پسرک در خواب دخترک را می دید اما دخترک اساساُ خواب پسرک را می دید.
پسرک هم دخترکی را جور دیگری دوست می داشت اما آن دخترک اساساُ خیلی پسرک را دوست نمی داشت چون خودش پسرکی دیگر را جور دیگری دوست می داشت که آن پسرک اساساُ فقط دوستش داشت و ...


اینک،
سالها از دورانی که پسرک ها و دخترک ها همدیگر را همینجوری یا جور دیگری دوست داشتند گذشته.
پسرک ها و دخترک ها دیگر بزرگ شده اند و با دخترک ها و پسرک های بزرگ شده ی دیگری زندگی می کنند.
آنها آنقدر بزرگ شده اند که همه ی همینجوری ها و جور دیگرها برایشان یک جور شده.

... آنها خیلی بزرگ شده اند.
آنقدر که فراموشی همه ی جور های قبلی برایشان عادتی شده.


... آنها زیادی بزرگ شده اند.
زیادی.....


Monday, May 5


فریادت،
هرچند بلند،
کسی را از جای تکان نخواهد داد.

چس باش!

آنچنان که سکوتت
جهانی را
به تکاپو وادارد.


Sunday, May 4


دلم می خواست یه جایی زندگی می کردم که همه ی آدماش مثل شخصیت های کتاب قصه های مصوّر، یه ابر بالای سرشون بود.
دلم می خواست که ابر بالای سر هرکس، بصورت مستقیم تصویر فکرهای اون آدم رو پخش می کرد.
خیلی دلم می خواست شهری رو که مردمش از ترس لو رفتن فکرهاشون از خونه بیرون نمیان ببینم.
بیشتر از اون دلم می خواست ابر فکری اونایی رو ببینم که حواسشون جمع ه که به فلان چیز ضایع فکر نکنن، اما انقدر احمقن که نمی فهمن همین مواظبت دائمی یعنی اینکه اون چیز ضایع دائماُ توی ذهنشون حضور داره و پیوسته برای علاقمندان پخش می شه.

و اما از همه ی اینا بیشتر،
دوست دارم اونایی رو ببینم که تو همچین شهری همیشه سرشون رو بالا گرفتن و راست راست راه میرن و از قضا انقدر به چیزای ضایع فکر می کنن که هر کی نگاه کرد خودش از شرم سرشو بندازه پایین و بگه لااله الالله ...



This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Subscribe to Posts [Atom]