تفتستان

جایی است که در آن تفت می دهند

   

Saturday, November 29

خیلی تاریک است، خیلی... چشمهایم به زحمت چیزی می بیند. می ترسم... اگر تاریک تر بشود چه؟ چشمهایم را می بندم بلکه به تاریکی عادت کند. می ترسم... اگر تاریک تر شود چه؟ دوباره یک چشم را باز می کنم، تاریک تر شده. دیگر بسیار به زحمت چیزی دیده می شود. نگرانم... اگر تاریک تر بشود چه...

Friday, November 28

چپ، چيني! راست، چيني!

شاگرد، چيني! استاد، چيني!

جنس، چيني! فروشنده، چيني!

گوز، چيني! گوز رنگ كن، چيني!

خدايا دستم به دامنت، همه اميدم به اون " كن فيكون " ته.

Wednesday, November 26

ای کاش تیر نگاه یار
...مشقی بود!

Tuesday, November 25

گنجشکی خسته بر شاخه باریک درخت خشکیده ی کنار رود خروشان نشسته بود و درس می خواند که پسرکی سنگی انداخت و خطا رفت و در رود خشمگین افتاد، پس رود غرّید و گنجشک پرید و درخت لرزید و شاخه پکید و ترکه ای جهید و کان پسرک بی نوا را درید...

بیایید به گنجشک سنگ نزنیم!

Sunday, November 23

تا حالا زیر آب تقه رها کردی؟
قل قل می کنه با حباب فراوون، ... دیوونه شم!

Saturday, November 22

آقای عج!
داش مهدی!

ای جانم به قربان اون غیب شدنت،
دنیا بدجوری به گه کشیده شده...
اینورا نمیای؟

Thursday, November 20

صدایم را می شنوی؟
با تو ام!
می دانم که می شنوی و به روی خودت نمی آوری، فقط می خواهم بدانم چرا؟ مگر چه گفتی که نکردم؟ چه خواستی که ندادمت؟ کدام ندایت را بی پاسخ گذاشتم که این چنین بی پاسخ رهایم می کنی؟ هزار مرتبه راه نیم رفته را بازمی گشتم که تو می گفتی بیراه است و از آن مرو که نمی رفتم و از این برو و میرفتم... حالا همین یک بار که در میانه ی راه ها ایستاده ام سردرگم که به اشارت تو یکی را و نه دیگری را در پیش گیرم، هیچ نمی گویی. و صدایت می زنم به فریاد و التماست می کنم به صد زبان که همین یک بار بگو چه می خواهی و باز هیچ نمی گویی. گاه و بیگاه قار و قوری می کنی که خوراکت دهم و می دهم شاید به حرمتش پاسخم دهی اما ... بترس ای دل از آن روز که روی بازگردانم از تو به سوی عقل که سنگ است و فریاد آهنینت را به درونش راه سخت. پیش از آن روز بگو چه می خواهی، بگو!
با تو ام ای دل صابمرده!
صدایم را می شنوی؟

Wednesday, November 19

چشم چشم دو ابرو...

Tuesday, November 18

ترسم نرسی به کعبه، ای اعرابی!
کاین ره که تو می روی...
به چیزستان است!

قرار است فردا به مناسبت ورود بوش، در لندن شلوغ کنیم.
اگر دستم به خشتکش می رسید...

Monday, November 17

با عرض پوزش از خوانندگانی که با دیدن عکسهای جانبی روزشان خراب شده، لازم به ذکر است که این عکسها آزمایشی بوده و در اسرع وقت با تصاویر گل و بلبل جبران خواهم کرد.

ارادتمند،
تفتستان

Saturday, November 15

به خرد بی حاصل خویش می نازی
به دانشی دست ساز
از قواعدی من درآوردی...

که از چرخش این به دور خویش
و به دور آن
شب روز می شود و روز شب

وه که چه خوش می گردی
ای انسان
در دایره حماقت خویش!
و هیچگاه نخواهی دانست
که سالهاست

خورشید
هر صبح
با قوقولی من بیدار می شود...

Thursday, November 13

آقا جون من یکی به این خارجی ها بگه اون کون لامصّب رو بشورن... نمی فهمم من! حالا ما نخواستیم به فتوای علما یک بند انگشت داخل قضیه رو هم پاک کنن ولی دو قطره آب اقلکن بپاچن اون اطراف که بوی ته دیگ پی پی دنیا رو برنداره. آخه این شد رعایت حقوق بشر؟ این شد دموکراسی؟ دیگه از ماتحت آدم چیزی به آدم نزدیکتر هست؟ به قول معروف اگر دیدید که در مملکتی انسانها به باسن خود اهمیت نمی دهند، بدانید که انسانیت از آن جامعه رخت بربسته... پس من از همین جا خدا رو صد هزار مرتبه شکر می گویم که آحاد ملت ما اگر دموکراسی ندارند عوضش کونشون مثل گلبرگ گل رز لطیف و پاکه... !

Wednesday, November 12

نگرانم که حقیقت چیز بی ربطی باشد.


Tuesday, November 11

ای دیکتاتور!
به روح آقا لنین قسم
یک روز
سرانجام
من
و همرزمانم
در ظرفی تفلون
با کمی روغن
تخمانت را
نیمرو
خواهیم کرد...

Monday, November 10

آدمها به دو دسته تقسیم می شوند:

اول اونایی که گه هم به زور گیرشون میاد برای خوردن. دوم اونایی که برای خوردن زندگی می کنند و هیچوقت فکر نکردند که اصلا مهمه چه گهی بخورن. سوم اونایی که غذاشون همواره به راه بوده و همیشه هم فکر کردند ولی باز نمی دونن چه گهی باید در زندگی بخورن. چهارم اونایی که مشکل خوراک نداشتن و تصمیمشون رو هم در زندگی مدتها پیش گرفتن ولی الان احساس می کنن که گه خوردن.

این ها دسته اول بود!!

دسته ی دوم اونایی هستند که مثل خود تفتستان معتقدند چه گهی بخوری اونقدر مهم نیست، مهم اینه که چه جوری بخوری...

چند وقتی هست که کاربردی برای کلمه ی مورد علاقه ام در تفتستان پیدا نکردم ولی دیگه طاقت ندارم. شما حمل بر بی ادبی نکنید. فقط برای رفع احتیاج می گم:

دول

Sunday, November 9

من، روح سرگردانی هستم در ارتفاع چهارصد متری سطح زمین. از این بالا شما را نگاه می کنم که دوستان من بودید و شما آدمهایی را که نمی شناسمتان ولی از این ارتفاع با آن دوستانم فرقی ندارید. من ابنجا تنها هستم درحالی که شما آدمها آن پایین تنها هستید. می بینمتان که تنها تنها در هم می لولید و به یاد خودم می افتم که چه خوب می لولیدم. بعضی شبها صدای یکی را می شنوم که ناله می کند از درد دندانی که دیگر دندان نیست یا زمزمه های عاشقانه ای به گوشم می رسد که دیگر عاشقانه نیست. روزها فحش و ناسزا زیاد است. آنها که چیزشان را به روح دیگری حواله می دهند چه می دانند روح چیست و سرگردانی کدام است. از این بالا باز هم برایتان خواهم نوشت. اگر کسی فرصت کرد یک شال گردن دراز برای من بفرستد. این بالا سوز بدی می آید. سوز می آید...

Saturday, November 8

گر سکس نیست
هرگز هیج آدمیزاده را تاب سفری چنین نیست.

Friday, November 7

بخار داغ را می بینی؟
رفاقت خیس را چطور؟

بوی شاش می آید...

Thursday, November 6

وقتی که...
تنها شدی
وقتی دلت گرفت
وقتی سردرگم شدی
وقتی از خود خسته شدی
وقتی حوصله کسی را نداشتی
وقتی که زندگی را بی معنی یافتی
وقتی باز فکر خودکشی به سراغت آمد

بی خیال زندگی! شیب این متن رو بچسب!

Tuesday, November 4

امروز روز دانش آموز است که مهم نیست، چیزی که مهم است روز پدر است که گویا هموطنان گیلانی به آن یومُ الشَکّ نیز می گویند.


منبع: دکتر فرهاد صاحب جمع

Monday, November 3

ای دوست!

مرا بگیر
ببند
بزن
بکش
تکه تکه کن
خورد کن
مرا آتش بزن
چنگ بزن
بترکان
دار بزن
لگد کن
مرا سیخ بزن
آواره کن
در به در کن
گردن بزن
بپیچان
سوراخ کن
مچاله کن
.
.
.
.
فقط نچس!!

اخ تف بینوا
از سنگینی نگاه گاه گاهی رهگذران
بر سنگفرش گذرگاه
به گناه حضور بیگناه خویش آگاه شد.

Sunday, November 2

یکهو به خودت میای. ساعت رو نگاه می کنی. نیم ساعت گذشته. دستت زیر سنگینی کتاب خواب رفته. دیوونه ی اینم که جرأت می کنی کتاب رو ببندی، دستتو می گذاری زیر سرت، به پشت دراز می کشی و به سقف خیره میشی. حالا فقط مونده یادت بیاد که کجای هپروت بودی ...

Saturday, November 1

به
کدامین
گناه؟


سر شب مست بودم
باغ ارم بخشیدم
صبح که از خواب پاشدم
فلان بابام خندیدم

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Subscribe to Posts [Atom]