تفتستان

جایی است که در آن تفت می دهند

   

Tuesday, December 30

غروب سه شنبه خاکستری بود
همه انگار نوک کوه رفته بودن
به خودم هی زدم از اینجا برو
اما موش خورده شناسنامه ی من

هوس فرهاد کردم، هوس یه شب مهتاب...

Monday, December 29

سگ خیره مانده بود. درخت بهت زده بود. نبض سنگفرش پیاده رو تند می زد. ابر نفس در سینه حبس کرده بود. چراغ راهنمایی نارنجی مانده بود. کلاغ بال نمی زد. کیف پول دزدکی از جیب عقب مرد سرک می کشید. خورشید یخ کرده بود. آب درون جوی بی حرکت مانده بود. شیشه پنجره داغ شده بود. بچه گربه پلک نمی زد. باد بازایستاده بود. مادر پسرک را تشویق می کرد اما... دریغ از یک قطره جیش که از دول مبارک طفل در جوب کنار خیابان بچکد!

Sunday, December 28

تو خسته بودی. نشستی.
من خیلی خسته بودم. خوابیدم.
مگر او چقدر خسته بود که مُرد؟

Friday, December 26

شاید اون دختر هفده ساله ای که پدر و مادر و بقیه خانواده اش رو از دست داده، مجالی برای فکر کردن به میراث فرهنگی نداشته باشه. من درد اون دختر و عمق فاجعه انسانی رو حس می کنم. اگه ایران بودم اقلکن خون می دادم، اما عجیبه... نمی دونم چرا... حتی شاید به نظر غیرانسانی بیاد... اعتراف می کنم که برای ارگ بم بیشتر از مردم شهر بم ناراحت شدم. خیلی حیوونم؟ نمی دونم... شاید! ولی دستکم خوشحالم که تا بود دیده بودمش...

شب، صبح، گاه و بیگاه
آنگاه که سخنی هست برای گفتن... می نویسم!
برای تو، برای او، برای خویش
آنگاه که کسی هست تا بخواند... می نویسم!

می دانی؟
اصلاُ وبلاگ می نویسم که بنویسم...
به تخمم که می نویسم!

Wednesday, December 24

اگر همه چیز داری،
پس خیلی چیزها داری
که از دست بدهی...

Tuesday, December 23

ما برگشتیم.
وقتی آدم از تهران برمی گرده یه دو سه روزی حالت علامت سؤال داره، شاید هم علامت تعجب! ممکنه این حالت در نوشته های آدم با حتی من منعکس بشه:
ای کاش آدمی وطنش را همچون بنفشه ها
می شد با خود ببرد هرکجا که خواست...

Friday, December 12

یقه اش را سفت چسبیدم،
یقه ام را سفت چسبید.
از زمین بلندش کردم،
از زمین بلندم کرد و...
ریده شد به قوانین فیزیک!!

Wednesday, December 10

من از همین تریبون برای اولین بار و آخرین بار اعلام می کنم که هر کس در انتخابات شرکت کند خائن بوده و هر کس شرکت نکند محارب است و حکم هر دو در شرع مبین اسلام تعیین شده و نیاز به بازگویی ندارد. حالا دیگر خود دانید...

ضمناُ تفتستان از فردا تا تولد دو هزار و چهار سالگی عیسی شون میره تهران که باعث اختلال در نوشته ها خواهد شد، شما به گندگی خودتون ببخشید.

Monday, December 8


آشپزخانه ای است. کوچک است.
مردی است. بزرگ است.
میزی است. گرد است.
دلی است. صاف است.
نان است و املت است و آب است و پسرکی است که میهمان است و سرزده است و گرسنه است و مردی است...

**
امشب خاطره ای است که هست و مردی است که دیگر نیست و دلی است که گرفته است و بغضی است که دایم است و تصویری است که رها نمی کند و دستی است که به کار نمی رود و پسرکی است که شک کرده است و خدایی است که خدا نیست و غمی است که عجیب است و زبانی است که به اختیار نیست و اشکی است که شور است و آرزویی است که دیگر بیهوده است و مردی است که دیگر نیست و مردی است که دیگر نیست و مردی است که دیگر نیست.

روحش شاد.

Friday, December 5

کسی می داند سکوت چه رنگی است؟

گویند که حوّا شکایت از آدم نزد خدا برد که این مردک فیلم های خلاف شرع رؤیت می کند. پس خدایش آدم را فراخواند که:
- ای مردک! چرا خلاف شرع عمل می کنی؟
پس آدم با پوزخندی گفت:
- لطفاُ بخواب بینیم! شرع که هنوز اختراع نشده...
و بدین ترتیب بود که همزمان با اولین ضدّحال بشر به خدا، آدم از باغ عدن اخراج شد تا جهان به کثافت کنونی تبدیل شود.

حالا هی فیلم خلاف شرع نگاه کنید. خاک بر سر همه تون!

Tuesday, December 2

دیروز
بوق ماشین آتش نشانی
صدای نی نوای علیزاده می داد
و ناخن استاد روی تخته
صدای بدا هه های شجریان.

امروز
مته ی پنوماتیک کارگران
صدای کنسرتو ویولونسل باخ می دهد،
و ترمز قطار کهنه
صدای کاپریس پاگانینی.

اگر فردا
فین پیرمرد سرماخورده
صدای آواز قناری داد
و گوز ولگرد مست
صدای چهچه ی بلبل،

یقبین می کنم که دوباره عاشق شده ام.

Monday, December 1

در مستراح چون مي روي ... تا مي تواني زور بزن
چشمان خود بر هم نه و ... با چیز خود شیپور بزن

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Subscribe to Posts [Atom]