Friday, April 30
آقا من دلم برای یه چیزای احمقانه ای تنگ شده امشب... مثلا خطی های شهرک - انقلاب، پرزهای گبه قرمز اتاقم، پیاده روی ولیعصر نرسیده به سرپل تجریش، حتی اخبار ورزشی یه ربع به هشت کانال سه که نتیجه مسابقات پرش از روی اسب قهرمانی بانوان آمریکای مرکزی رو هم می گفت... دلم واسه یه چیزای احمقانه ای تنگ شده امشب...
Wednesday, April 28
جلوی دماغ ات را نگیر!
چس واقعیت است...
چس واقعیت است...
Tuesday, April 27
دنیا و مصائب اش همه هیچ است
آنگاه که لذت خاراندن را دریابی...
بخاران
خود را بخاران...!
آنگاه که لذت خاراندن را دریابی...
بخاران
خود را بخاران...!
Monday, April 26
هیاهوی قورباغه ها را می شنوی؟
شب در کنار آبگیر که استاده ای،
تنها،
زیر نور مهتاب؟
"قور قور قور
قور قور
این %& خله شب کنار آبگیر
تنها
زیر نور مهتاب
چه می کند؟
قور قور
قور قور قور
قور...
قور..."
شب در کنار آبگیر که استاده ای،
تنها،
زیر نور مهتاب؟
"قور قور قور
قور قور
این %& خله شب کنار آبگیر
تنها
زیر نور مهتاب
چه می کند؟
قور قور
قور قور قور
قور...
قور..."
Saturday, April 24
بيا برويم از اين ولايت من و تو
تو دست من و بقير و من خشتك تو...
تو دست من و بقير و من خشتك تو...
Wednesday, April 21
در دهکده کوچکی حوالی شهر ساحلی لونگی در جنوب غربی کشور سیرالئون پسرکی زندگی می کند به نام چرنوک.
در دهکده بزرگتری حوالی شهر ساحلی هونگ گای در شمال کشور ویتنام پسرک دیگری زندگی می کند به نام فان.
از طرف دیگر در دهکده بسیار کوچکی حوالی شهر بلموپان پایتخت کشور بلیز دخترکی زندگی می کند به نام ویریتا.
و باز در دهکده بززگتری حوالی شهر وادوز پایتخت کشور لیختن اشتاین دخترک دیگری زندگی می کند به نام جولی.
دیشب خواب دیدم که ویریتا و چرنوک روزی در جایی عاشق هم می شوند، درست مثل جولی و فان.
خواستم خبر داده باشم...!
در دهکده بزرگتری حوالی شهر ساحلی هونگ گای در شمال کشور ویتنام پسرک دیگری زندگی می کند به نام فان.
از طرف دیگر در دهکده بسیار کوچکی حوالی شهر بلموپان پایتخت کشور بلیز دخترکی زندگی می کند به نام ویریتا.
و باز در دهکده بززگتری حوالی شهر وادوز پایتخت کشور لیختن اشتاین دخترک دیگری زندگی می کند به نام جولی.
دیشب خواب دیدم که ویریتا و چرنوک روزی در جایی عاشق هم می شوند، درست مثل جولی و فان.
خواستم خبر داده باشم...!
Tuesday, April 20
جدی چرا می نویسم؟
Monday, April 19
خیلی وقته که می خوام یه چیزی بهت بگم... زبونم نمی چرخه اما... صدام تو گلوم خفه میشه... از تو حنجره م سُر می خوره میره پایین... میره تو دلم... شب بی خواب میشم... تو کنارمی، حرفها تو دلم ه... ولی نمی تونم بگم... صدام بالا نمیاد... پهلو به پهلو میشم... نه... زانوهامو بغل می کنم... مچاله میشم... به دلم فشار میاد... خب می گوزم... تو باز بهم میگی کثافت... ولی نمیدونی این حرفای نگفته بود... حق داری... من اما ناامید نمی شم... شاید فردا شب زبونم باز شد... آخه خیلی وقته که می خوام یه چیزی بهت بگم...
Sunday, April 18
گروهان، به فرمان من:
دووووووووووووووووووووووووووووووول فنگ!
دووووووووووووووووووووووووووووووول فنگ!
Friday, April 16
گاهی وقتها
من که می خوابم تو می نشینی
من که می نشینم تو می ایستی
من که می ایستم تو راه می روی
من که راه می روم تو می دوی
من که می دوم تو پرواز می کنی
گاهی وقتها برعکس...
من که پرواز می کنم تو می دوی
من که می دوم تو راه می روی
من که راه می روم تو می ایستی
من که می ایستم تو می نشینی
من که می نشینم تو می خوابی
چه می شد اگر یکبار
به جای این مشنگ بازیها
من که می خوابیدم تو هم می خوابیدی،
نمیشه...؟
من که می خوابم تو می نشینی
من که می نشینم تو می ایستی
من که می ایستم تو راه می روی
من که راه می روم تو می دوی
من که می دوم تو پرواز می کنی
گاهی وقتها برعکس...
من که پرواز می کنم تو می دوی
من که می دوم تو راه می روی
من که راه می روم تو می ایستی
من که می ایستم تو می نشینی
من که می نشینم تو می خوابی
چه می شد اگر یکبار
به جای این مشنگ بازیها
من که می خوابیدم تو هم می خوابیدی،
نمیشه...؟
Thursday, April 15
ته دلم یه چیزی قیلی ویلی میره...
Wednesday, April 14
چقدر امروز زیبا شده ای، نگاهت برق عجیبی دارد. موهایت را هم که برایم پریشان کرده ای...
اگر قند بدهم برایم عرعر هم می کنی؟
اگر قند بدهم برایم عرعر هم می کنی؟
Tuesday, April 13
دل
صابمرده
گوجه
سبز
می خواد...
گوجه سبز!!
صابمرده
گوجه
سبز
می خواد...
گوجه سبز!!
چرا که نه؟
Monday, April 12
- استاد! در سایه راهنمایی و دلسوزی بزرگوارانه شما اولین مجموعه اشعار حقیر به زودی چاپ میشه. خواستم هم از محضرتون کسب اجازه کنم برای تقدیم کتاب به شما و هم راهنمایی بخوام برای انتخاب یه اسم مستعار ادبی مناسب برای خودم.
- بذار خایه مال!
- بذار خایه مال!
Sunday, April 11
بیهوده به خویش مبال که مردانگی اگر به بیضه بود و به آویزان نرینگی، فیل و زرافه را در مردی هیچ رقیب نبود. پس دست از جیب خویش بیرون آر به جستجوی مردانگی ار آمدی که در آن بن بست پارچه ای - گر بخت یارت باشد - جز نرینگی هیچ نخواهی یافت، هیچ!
دست از جیب خویش بیرون آر...
دست از جیب خویش بیرون آر...
Saturday, April 10
مردم چشمانت
به خیابان ها ریخته اند..
انقلابیون پیشین را می بینی؟
بست نشسته در خانه اند
از شرم آن مردم...
به خیابان ها ریخته اند..
انقلابیون پیشین را می بینی؟
بست نشسته در خانه اند
از شرم آن مردم...
Thursday, April 8
در آن سراشیبی تباهی
میان بینی و دهان
امید به چه دارد آن ان دماغ زرد
جز سبیل استالینی پیرمرد...؟
میان بینی و دهان
امید به چه دارد آن ان دماغ زرد
جز سبیل استالینی پیرمرد...؟
Wednesday, April 7
دختر کوچک ترم امروز از من پرسید: "بابا مهراد! تو چرا زنده ای؟" پس از این سخن او به غایت شگفتی شدم و پاسخش را ندانستم. بعد فکر کردم که خیلی خوبه که آدم هر روز یادش نیست از خودش بپرسه واسه چی زندگی می کنه... جدا فکر می کنی چند روز میشه پشت هم به این سؤال فکر کرد و خودکشی نکرد؟ شیش روز؟ پنجاه و نه روز؟ صد و چهارده روز؟ هفتصد و سی و پنج روز؟ نه خیر! جواب صحیح دویست و هشتاد و دو روز ه... متشکرم.
Tuesday, April 6
..
..
..
چیک
چیک
چیک
ساعت دیواری صدا می کند.
..
..
..
تیک
تیک
تیک
جوجه ماشینی صدا می کند.
..
..
..
جیک
جیک
جیک
شیر آب صدا می کند.
..
..
..
#$ خُل تر از من تویی که اینارو می خونی.
..
..
چیک
چیک
چیک
ساعت دیواری صدا می کند.
..
..
..
تیک
تیک
تیک
جوجه ماشینی صدا می کند.
..
..
..
جیک
جیک
جیک
شیر آب صدا می کند.
..
..
..
#$ خُل تر از من تویی که اینارو می خونی.
Monday, April 5
بی صدا فریاد زدم.
با صدای بلند سکوت کرد.
صدای سکوت در اتاق پیچید...
با صدای بلند سکوت کرد.
صدای سکوت در اتاق پیچید...
Sunday, April 4
عزیز تر از جانم،
دلت را که برایم فرستاده بودی، دیشب به دستم رسید. خدا هم نمی داند که چقدر خوشحال شدم. خیلی وقت بود که برای این بسته انتظار می کشیدم، شاید از همان روزی که دل خودم را برایت فرستاده بودم. گله ای هم ندارم. می دانم که سرت شلوغ است و با این حال چه کاغذ کادوی قشنگی انتخاب کرده بودی. اتفاقاُ کمی هم حالت کهنگی داشت که خیلی خوشم آمد. انگار که قبلا هم دور چیزی پیچیده شده باشد. از همه بهتر اما نوشته ات بود: "فقط برای تو!" نمی دانستم که دستخط ات اینقدر زیباست. فقظ چرا روی کاغذ چندتا نوشته بود؟ انگار که قبلا هم دور چیزی پیچیده شده باشد. البته روی بقیه را به جز همان یکی خط کشیده بودی اما نوشته پیدا بود. به نظرم خیلی هول بودی چون غیر از نوشته ها جای چسب هم زیاد روی کاغذ کادو بود. انگار که قبلا هم دور چیزی پیچیده شده باشد...
دلت را که برایم فرستاده بودی، دیشب به دستم رسید. خدا هم نمی داند که چقدر خوشحال شدم. خیلی وقت بود که برای این بسته انتظار می کشیدم، شاید از همان روزی که دل خودم را برایت فرستاده بودم. گله ای هم ندارم. می دانم که سرت شلوغ است و با این حال چه کاغذ کادوی قشنگی انتخاب کرده بودی. اتفاقاُ کمی هم حالت کهنگی داشت که خیلی خوشم آمد. انگار که قبلا هم دور چیزی پیچیده شده باشد. از همه بهتر اما نوشته ات بود: "فقط برای تو!" نمی دانستم که دستخط ات اینقدر زیباست. فقظ چرا روی کاغذ چندتا نوشته بود؟ انگار که قبلا هم دور چیزی پیچیده شده باشد. البته روی بقیه را به جز همان یکی خط کشیده بودی اما نوشته پیدا بود. به نظرم خیلی هول بودی چون غیر از نوشته ها جای چسب هم زیاد روی کاغذ کادو بود. انگار که قبلا هم دور چیزی پیچیده شده باشد...
Saturday, April 3
گوزیدن یا ریدن،
مسأله این است...
مسأله این است...
Friday, April 2
فریاد مگسانٍ چپاول
اضطراب خربزه شیرین بود
در آن تابستان روز تاریخی...
سالها بعد
بوته های سالخورده جالیز
به گوش خربزگان نورسیده نجوا می کردند
هنوز
حماسه ی آن مگس کش قرمز رنگ پلاستیکی را
در آن تابستان روز تاریخی...
اضطراب خربزه شیرین بود
در آن تابستان روز تاریخی...
سالها بعد
بوته های سالخورده جالیز
به گوش خربزگان نورسیده نجوا می کردند
هنوز
حماسه ی آن مگس کش قرمز رنگ پلاستیکی را
در آن تابستان روز تاریخی...
Thursday, April 1
دنیای عجیبی شده. این همه آدم تو دنیا مشغول تیکه پاره کردن همدیگه ن، بعد این بی پدر ها میزگرد تلویزیونی تشکیل میدن که نظرتون در باب ازدواج التون جان و دوست پسرش چیه... سگ برینه به قبر جفتشون... والله... نه که من با همجنسبازی مشکلی داشته باشم، نه! هرکی (زن یا مرد) صاحب اختیار چیز خودشه، می تونه هرجور صلاح می دونه ازش بهره برداری کنه. مادامیکه زور در کار نباشه از نظر من حلاله. اما آخه دیگه چقدر؟ من از قضا برای آقا التون جان هم هیچی نباشه بابت آواز کارتون شیرشاه احترام قایلم اما نمی دونم چرا یهو اینقدر زورم گرفت... از حرص تا آخر برنامه رو هم تماشا کردم ببینم بالاخره افکار عمومی بریتانیا در باب شومبول التون جان (یا دوست پسرش... هر کدوم که قراره شوهر باشه) به اجماع میرسه یا نه، که نرسید. حقیقتا درد بی دردی علاجش آتش است. اگه مال جفتشون رو تو یه برنامه در ارتفاعات اسکاتلند با سیخ چوبی دست ساز رو یه آتیش مشتی کبابی کنن، درس عبرتی میشه برای بقیه که از دموکراسی و آزادی بیان برای رفاه حال دودول شون خرج نکنن...
پروردگارا! ما را یک لحظه به خود وامگذار!
آمین!!
پروردگارا! ما را یک لحظه به خود وامگذار!
آمین!!
Subscribe to Posts [Atom]