Friday, July 28
سلاخی می گریست،
تخمش لای در مانده بود...
تخمش لای در مانده بود...
Wednesday, July 19
یه لحظه فکر کن فقط تویی که داری اینو می خونی. فکر کن اینو واسه تو نوشتم. اصلا فراموش کن که داری اینو تو یه وبلاگ می خونی. میشه؟ فکر کن این نوشته ها رو داری روی یه کاغذ خط دار که از کناره هاش معلومه از یه دفتر سیمی کنده شده می خونی. یه کاغذی که امروز که از کنارت تو پیاده رو رد شدم دادم دستت. تو هاج و واج نگاه کردی ولی نتونستی نگیری کاغذ رو. حالا پیچیدی توی خیابون بغلی و وسط اون همه سر و صدا داری اینو می خونی. هنوز مبهوتی. نمی فهمی چی شد، اما کاغذ دستته و داری می خونیش. دور و برت خیلی شلوغه، ولی اهمیتی نمیدی. آدما بهت تنه می زنن، ماشینا بوق می زنن، ولی عین خیالت نیست. حس می کنی یه چیزی هست که تو دنیا فقط تو می دونی، یه نوشته یی هست که فقط تو داری می خونی. حس خوبیه، نه؟ یه جور عجیبیه. هر چی فکر می کنی دلیلی واسه خوشحالی نداری، ولی حالت خوبه. خوشحالی. احساس سبکی می کنی. خب حالا همینجوری سبک و خوشحال برو به یه کاری برس. بدبخت علاف...
Monday, July 10
زندگی سبز است،
آبی بود
پيش از آنکه به آن بشاشم...
آبی بود
پيش از آنکه به آن بشاشم...
Subscribe to Posts [Atom]