tag:blogger.com,1999:blog-50034312024-02-08T13:00:49.743+00:00تفتستانجایی است که در آن تفت می دهندUnknownnoreply@blogger.comBlogger385125tag:blogger.com,1999:blog-5003431.post-52760050019055613502013-06-28T18:09:00.000+01:002013-06-28T18:09:56.445+01:00<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
ناتوان شده ام نسترن. خانه تا کبابی سر نبش چهار دقیقه بود پارسال. پریشب بیست و پنج دقیقه کشید. شاید چون جوجه گرفتم جای چنجه. ها؟ تو که دانشگاه رفته ای، ممکن است گذر زمان با اندازه جانداری که کبابش را می خوری نسبت عکس داشته باشد؟ چون کبابی که سر خود دور نمی شود از خانه، می شود؟ کف پایم مور مور می شود. می خندد انگار ریز ریز به زانوی لرزان. نصف سیخ جوجه مانده از پریشب. در راه آشپزخانه ام که برایت گرم کنم. خیلی وقت است. نمی دانم کباب جانور ریزتر از مرغ بود چقدر طول می کشید. ملخ مثلا. چون تخت که سر خود دور نمی شود از یخچال، می شود؟</div>
</div>
Unknownnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-5003431.post-698996818429421732013-06-25T14:28:00.001+01:002013-06-25T14:29:50.471+01:00<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
بدن های بی سر که دور می شوند،</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
کوهی از کله های پوکِ به جا مانده،</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
من،</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
و این فندق شکن زنگار بسته بزرگ..</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
رؤیایی دارم.</div>
</div>
Unknownnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-5003431.post-31378186929802506972013-06-23T12:56:00.001+01:002013-06-23T12:59:43.975+01:00<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div style="text-align: right;">
عوووووووووووووووو</div>
<div style="text-align: right;">
زوزه می کشد داف</div>
<div style="text-align: right;">
در سوگ سینه سوز یکی سگ توله</div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
نک منم بی خوابِ سرخوشی آن شب </div>
<div style="text-align: right;">
که کر کند جغد پیر را زوزه سگ توله گان</div>
<div style="text-align: right;">
در سوگ سینه سوز هر چه داف</div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
</div>
Unknownnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-5003431.post-75394018363936257332008-12-21T13:43:00.003+00:002008-12-21T14:02:01.450+00:00به سخره می گیرد<br />هویج لاجوردی را<br />بادنجان مغرور مکعب<br /><br />روزگار غریبی است نازنینUnknownnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-5003431.post-6353754444641383382008-12-12T17:40:00.000+00:002008-12-13T03:45:43.996+00:00ابوالفضل، پسر کوچک مش تیمور، آنقدر زیبا بود که هر جاندار ماده ای به دیدنش عنان حجب از کف می داد و اختیار حیا به باد می سپرد. مرغ ها حتی با فکر دان پاشیدن صبحگاهی اش هم تخم دو زرده می گذاشتند و ماده بز پیر خاله ربابه از دیدن رد گالش هایش روی خاک یازده پیاله شیر می داد. دخترهای شهری با ماشین های آخرین مدلشان ساعت ها اول جاده منتظر می شدند تا شاید ابوالفضل را که هی هی کنان با گوسفندها می رفت یک نظر ببینند و خرمگس های ماده از دهات اطراف برای زیارت به دستشویی کلبه مش تیمور پر می زدند. یک روز معمولی تابستانی، زیر بی امان ِ آفتاب تموز، آرمیهانگژ دخترک شهری که چند ساعتی را با دوستانش در اول جاده به انتظار نشسته بود، به ناگاه کاسه صبر خود را دید که سر ریز می کرد. بی اختیار برخاست. منتظران ظهور را کنار زد و راه افتاد. هروله کنان. چند قدم بعد ایستاد. پشت سر را نگاه کرد. نفس فرو داد و دوید. بی امان. دوید و جامه درید و جیغ روانه کرد که ابووووووووووووووووووووووووووووووووووووول...<br /><br /><br />ادامه داستان ابوالفضل و آرمیهانگژ را در شماره بعدی بخوانیدUnknownnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-5003431.post-79060419834351038722008-12-12T17:03:00.000+00:002008-12-13T03:45:43.996+00:00من بد کنم<br />تو بد مکافات دهی<br />پس فرق میان<br />من<br />و<br />تو<br />چیست بگوUnknownnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-5003431.post-46097386337915737752008-12-05T16:08:00.000+00:002008-12-05T16:09:02.524+00:00یک دست جام باده و یک دست زلف یار<br />گوزی چنین بدون دخالت دستم آرزوستUnknownnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-5003431.post-22985852061842175762008-11-29T15:45:00.002+00:002008-11-29T17:26:46.228+00:00آقا کارل را به خواب دیدم. از لا به لای تارهای در هم تنیده ریش پف کرده اش، نوری گرم، آرام آرام، می تراوید. چونان ریسه های نهفته در شاخ و برگ درختان به تماشای جشن عروسی. ابروان به هم پیچیده، دستی بر پیشانی، نگاهی به دورترین دورها، و دست دیگر بر قلمِ بی تاب داشت. بانگ دادمش: «آقا .. آقا..» قلمش لحظه ای قدم آهسته کرد، تو گویی شنیده بود. سری اما برگرداند، نه. رساتر گفتم: «آقا .. من سرمایه را خوانده ام، و مانیفست را، و نقد فلسفه حق را ..» قلم از صفحه، دست از پیشانی برداشت. لرزیدم. سر اگر بلند می کرد چه؟ نگاهی اگر می انداخت؟ قلبم می دوید. گامی به عقب رفتم. آقا برخاست، ناگاه. بی آنکه سر برآورد، بی آنکه نگاهی بیاندازد. قلم نیم جان بر صفحه، دفتر بست. می رفت. او. و لحظه ها هم. «آقا ..»، زیر لب گفتم، «آقا .. مرو .. مرو آنجا که آشنات منم ..» می رفت. بلندتر آواز کردم که «آقا .. تو را راه زنند و سرد کنند ..» درنگ اندام تنومندش را دیدم. سر نیمه چرخاند، نور همچنان از ریشش می تراوید و بر گونه هایش می نشست. «آقا ..» سر باز گردانده و باز در راه بود اما. «آقا .. آقا ..»، فریاد کردم، «آقا .. مرو .. مرو که صفت های زشت بر تو نهند .. چو مرغان به سوی دام مرو ..» باز ایستاد. سر گرداند، چهره در هم کشیده داشت. به زانو افتادم، خسته، بی تاب و توان. نگاهم کرد. گامی به سویم و باز ایستاد. لرزان گفتم: «آقا .. مرو .. مرو که آشنات منم ..» لبخندی زد. آرام بود. سر تکان داد و قدم گرداند. رفت. رفت و از خواب پریدم، هراسان. آقا کارل را به خواب دیده بودم. رفته بود. و صدایش همچنان از کنه شیرینی رؤیا در گوشم می پیچید. «اگر چراغ دلی، دان که ره کجا باشد .. و گر خدا صفتی، دان که کدخدات منم ..» لبخند محوش را، از زیر آن انبوه سبیل و ریش، به خاطر سپرده ام. آقا کارل.. که به خواب دیدمUnknownnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-5003431.post-30229567717328929552008-08-12T22:48:00.000+01:002008-08-12T22:50:47.140+01:00دسته بيل را به خاطر بسپار<br />بيل زن رفتني استUnknownnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-5003431.post-69559398893078483222008-07-04T23:16:00.002+01:002008-07-04T23:26:23.275+01:00بي تو نيست جز سرما <br />دستم را بگير<br />و شبم را نيست جز هراس بي آغوش<br />دستم را بگير<br /><br /><br />آآآآآآآآآآآآآآي<br />تخمم را نه<br />دستم را بگيرUnknownnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-5003431.post-22227963809149738102008-05-11T00:02:00.002+01:002008-05-11T00:14:10.947+01:00راه باز بود،<br />جاده دراز...<br /><br />و تو اي مهربان ترين خوب رويان،<br />گه خوردي همون موقع نرفتيUnknownnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-5003431.post-34218353149738956692008-04-23T22:35:00.001+01:002008-04-23T22:51:08.173+01:00ای نگاهت سنگین ترین نورد<br />چشم بردار<br />از این تنهاترین لولهUnknownnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-5003431.post-1155993687650106682008-04-15T21:38:00.001+01:002008-04-15T21:39:15.064+01:00چیزی دروغین تر از عشق آیا هست؟<br />نگاه دیروز،<br />هیجان امروز،<br />دلزدگی فردا...<br /><br />راستی را دروغین تر از عشق آیا هرگز بوده است؟<br /> زمزمه دیروز،<br /> آواز امروز،<br />فریاد فردا...<br /><br />نشانم دهید از عشق دروغین تر اگر چیزی هست!<br />دستخط دیروز،<br /> شعر امروز،<br />دشنامه فردا...<br /><br />دروغین تر از عشق<br />- آری نیک می دانم -<br />هیچ...<br /><br />كريم! هوووووووو..! کجایی..؟! باز رفتی تو هپروت؟ حواست به نغمه باشه، من دارم یه سر با معلم اين كلاس "آسيب شناسي هنر فولكلور در قبايل جنوب غرب آفريقا"مون میرم بیرون.<br /><br />.<br />.<br />.<br />.<br />نیست.Unknownnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-5003431.post-65764170858582026222008-04-03T22:23:00.002+01:002008-04-03T23:50:16.066+01:00تا نيست هست<br />چون هست نيست...<br /><strong>گوز</strong><br /><em>غايت </em>است<br />يگانگي <em>عدم </em>است و <em>وجود</em>Unknownnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-5003431.post-79385527043102674222008-02-15T23:55:00.000+00:002008-02-15T23:54:18.716+00:00روز از پس روز<br />ابر بر پشت ابر<br /><br />من و رؤياي آفتاب سوختگي<br />در صلاة ظهر نگاه توUnknownnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-5003431.post-61339916526213352912008-01-11T15:38:00.000+00:002008-01-13T02:45:32.961+00:00شبی نمانده مرا بی عذاب و تخمم نیست<br />سپیده گو بدمد با عتاب، تخمم نیست<br />از این جهان و جهالش مرا شکایتی نبود<br />که زخمه و ثنای دو.رویان دمی به تخمم نیست<br />بر آن زمین که خر است صاحب و خرد بنده<br />تو بنده خری یا صاحب خرد به تخمم نیست<br />«غلام همت آنم که زیر چرخ کبود»<br />به فرش فتاد از عرش و گفت تخمم نیست<br />چه غم گر این ره که می روم به منزلی نرسد<br />خوشم به رفتن و پایان ره به تخمم نیست<br />من این همه گفتم تو خواه پند گیر خواه ملال<br />همین مرا بس که بدانی هیچ تخمم نیستUnknownnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-5003431.post-5002509176849835962007-12-28T03:13:00.000+00:002007-12-28T04:40:20.111+00:00پایین را نگاه کرد<br />.<br />.<br />.<br />.<br />.<br />.<br />.<br />.<br />.<br />.<br />.<br />.<br />.<br />.<br />.<br />.<br />.<br />.<br />.<br />.<br />.<br />.<br />.<br />.<br />.<br />.<br />.<br />.<br />.<br />.<br />.<br />.<br />.<br />.<br />.<br />.<br /><br />آرزوی<br />س<br /><br />ق<br /><br /><br />و<br /><br /><br /><br /><br /><br /><br /><br /><br /><br /><br /><br /><br /><br /><br /><br /><br /><br />ط<br />.<br />.<br />و خایه ای که نداشتUnknownnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-5003431.post-36318092950493546022007-12-19T02:57:00.000+00:002007-12-19T03:47:54.426+00:00برای کلنگ<br /><br /><br />بهشت بود<br /><br />طلای رقصان تا بیکران<br />پشت داده به پشتی دیگر<br />هر یک خمیده و زرین<br /><br />و هر رشته ناب روییده بر پشتی<br />ریشه فروبرده تا بطن چپاول<br /><br />بهشت بود آنجا<br />طلای رقصان تا بیکران<br /><br />هر خوشه حاصل طغیان کودکی نزار<br />- فردای دیروز دانه ای گندم -<br />فروشده با دستی کوچک<br />به کان سپید یکی سرمایه دارUnknownnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-5003431.post-91801448963206880072007-11-30T01:31:00.000+00:002007-11-30T09:22:35.963+00:00فردا<br />ناله ناتمامی امروز است<br /> گریه دوباره گی دیروز<br /><br />فردا<br />گریز بی هوده ناتمامان است و امید بی حاصل مکرران<br /><br />فردا<br />.<br />.<br />.<br />فردا<br />.<br />.<br />فردایی نیست<br />رها کن این باد شکم را<br />امشبUnknownnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-5003431.post-84879962856388299212007-11-08T01:21:00.000+00:002007-11-08T01:33:59.135+00:00چند ساعت بعد<br />شیشه پاک کن<br /> نا امید و خسته<br />به استراحتگاهش بازگشت<br /><br />شیشه تمیز نمی شد<br />عاشق غبار ماسیده از باران شب قبل شده بودUnknownnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-5003431.post-2975901938678045662007-10-12T03:11:00.000+01:002007-10-12T04:51:01.290+01:00تو و چشم و لب حسرت زده ات صبحدمی<br />مات و حیران بلندای پر از بار و بر تاک شدید<br />دم به دم با گذر نرم نسیمی که از آن ره می رفت<br />گشنه و تشنه نظاره گر هر لرزش آن خوشه شدید<br /><br />ممه آویزان بود<br />ممه آویزان ماند<br /><br />و تو و چشم و دل و دست و لب منتظرت زیر درخت<br />به درازای پر از حسرت آن روز غمین *٪× شدیدUnknownnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-5003431.post-46328074977971980832007-08-14T03:09:00.000+01:002007-08-14T03:49:54.337+01:00غرش ترس<br />نعره خون<br />فریاد آتش<br />عربده ریا<br /><br />صدای جهان زیاد است<br />و تو بانگ حقوق بشر سر داده ای..<br /><br />بشرم من<br /><br />من<br /><br />هم<br /><br />بشرم<br /><br />در ت را بگذار<br /> می خواهم بخوابمUnknownnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-5003431.post-37141790880174419712007-08-05T01:08:00.000+01:002007-08-05T01:26:53.158+01:00ساعت هاست یاد تو لبخند را بر لبانم زنده نگاه داشته است<br /><br />چه خالصانه دوستت داشتم<br />و چه ناباورانه دوست می دارمت هنوز<br />گوریل انگوری...Unknownnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-5003431.post-37885907405520585502007-07-11T01:36:00.000+01:002007-07-11T04:56:08.199+01:00<span style="font-weight:bold;">تگرگ مرگ</span><br /><br /><br />چشم سوخت<br />دهان مرد<br />پا فروریخت<br />زمین گسست<br />دست فریاد زد<br />سنگ گریست<br /><br />.<br />.<br />.<br /><br />تو لبخند می زدی<br />و سرخی نجس عهد و عدلت را<br />مباهات می کردی<br /><br />***<br /><br />دریغ شرم آن چشم و آن دهان<br /> دریغ غیرت آن پا و آن زمین<br /> و هزار دریغ همدلی آن دست و سنگ<br /><br />که فرمانروای بی چون و چرایشان<br />تنها تو بودی<br /><br />.<br />.<br /><br />ننگ همه هستی بر تو باد<br />انسان تو بودی...Unknownnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-5003431.post-1189103127633877012007-06-19T13:56:00.000+01:002007-06-19T16:02:44.956+01:00اندکی بالاتر<br />دو قدم مانده به آن دره پر وهم و هراس<br />پشه ای نرم نشست<br /><br />پشه بی پروا بود<br />و هنوز از بدنش خستگی راه برون نارفته<br />گوز فخری پر و بالش بشکست<br /><br />پشه لنگان لنگان<br />با امید ظفر و با سر و دل مست غرور<br />به سیاهی نفس گیر دو لپ عقب فخری خانوم پای گذاشت<br /><br />پیش رو تاریکی<br />دو طرف صخره چین خورده ای از جنس بهار<br />که به پای پشه تا قله آن راه نداشت<br /><br />پشه جان بر کف بود<br />و به سختی بدن بی رمق خود به سراپرده آن غار رساند<br />که هوا و نفسی نیز به آن راه نداشت<br /><br />پشه یا مهدی گفت<br />و چنان گازی از آن حاصل انباشت سرمایه گرفت<br />که نظیرش تا قرونی پشه کارگری یاد نداشت<br /><br />فخری فریاد کشید<br />و چنان ذرت بوداده که زیرش داغ است<br />به هوا جست و نشست<br /><br />همه جا ساکت بود<br />از افق همهمه ای دور ز نام پشه آرام آرام<br />بر فضا غالب گشت<br /><br />همهمه طغیان شد<br />و خروش پشه ها لرزه بیانداخت به کان فخری<br />که پر از حاصل سرمایه نامردان بود<br /><br />بعد از آن روز به این روز که عمری رفته ست<br />همچنان نام پشه بر همه لب ها جاریست<br />و به هر وز-وز آرام<br />- شبانگاه و سحر<br />حاصل آن همه سرمایه فخری چو ژله<br />می لرزد ...Unknownnoreply@blogger.com