تفتستان

جایی است که در آن تفت می دهند

   

Saturday, November 29

آقا کارل را به خواب دیدم. از لا به لای تارهای در هم تنیده ریش پف کرده اش، نوری گرم، آرام آرام، می تراوید. چونان ریسه های نهفته در شاخ و برگ درختان به تماشای جشن عروسی. ابروان به هم پیچیده، دستی بر پیشانی، نگاهی به دورترین دورها، و دست دیگر بر قلمِ بی تاب داشت. بانگ دادمش: «آقا .. آقا..» قلمش لحظه ای قدم آهسته کرد، تو گویی شنیده بود. سری اما برگرداند، نه. رساتر گفتم: «آقا .. من سرمایه را خوانده ام، و مانیفست را، و نقد فلسفه حق را ..» قلم از صفحه، دست از پیشانی برداشت. لرزیدم. سر اگر بلند می کرد چه؟ نگاهی اگر می انداخت؟ قلبم می دوید. گامی به عقب رفتم. آقا برخاست، ناگاه. بی آنکه سر برآورد، بی آنکه نگاهی بیاندازد. قلم نیم جان بر صفحه، دفتر بست. می رفت. او. و لحظه ها هم. «آقا ..»، زیر لب گفتم، «آقا .. مرو .. مرو آنجا که آشنات منم ..» می رفت. بلندتر آواز کردم که «آقا .. تو را راه زنند و سرد کنند ..» درنگ اندام تنومندش را دیدم. سر نیمه چرخاند، نور همچنان از ریشش می تراوید و بر گونه هایش می نشست. «آقا ..» سر باز گردانده و باز در راه بود اما. «آقا .. آقا ..»، فریاد کردم، «آقا .. مرو .. مرو که صفت های زشت بر تو نهند .. چو مرغان به سوی دام مرو ..» باز ایستاد. سر گرداند، چهره در هم کشیده داشت. به زانو افتادم، خسته، بی تاب و توان. نگاهم کرد. گامی به سویم و باز ایستاد. لرزان گفتم: «آقا .. مرو .. مرو که آشنات منم ..» لبخندی زد. آرام بود. سر تکان داد و قدم گرداند. رفت. رفت و از خواب پریدم، هراسان. آقا کارل را به خواب دیده بودم. رفته بود. و صدایش همچنان از کنه شیرینی رؤیا در گوشم می پیچید. «اگر چراغ دلی، دان که ره کجا باشد .. و گر خدا صفتی، دان که کدخدات منم ..» لبخند محوش را،‌ از زیر آن انبوه سبیل و ریش، به خاطر سپرده ام. آقا کارل.. که به خواب دیدم

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Subscribe to Posts [Atom]