تفتستان

جایی است که در آن تفت می دهند

   

Thursday, October 30

در میانه ی جنگل درختی دید سربرافراشته به آسمان که بر بلندای بالاترین شاخه اش هویجی روییده بود. رو به آسمان کرد که : آن کدام خداست که هویج را از بنده اش دریغ می کند؟
به چشم بر هم زدنی دو هویج بر مقعدش رویید.
نالید که به یک هویج کفرگویی بنده ای را جزا کردی، هویج دوم چیست؟
بانگی از آسمان آمد: " تا فرق کاج و هویج بدانی..."

Tuesday, October 28

اگه خروس زری منم
اگه پیرهن پری منم...

امشب همش به یاد بچگیش می افته،
تفتستون دلش گرفته...

Monday, October 27

ماشین بخار
تلگراف
مین ضدّ نفر
هواپیما
تلویزیون رنگی
فرمول یک
آسمانخراش
مایکل جکسون
ساعت دیجیتال
زیردریایی
اشعه لیزر
موبایل
مخلوط کن
همجنس بازی
بمب اتم
اینترنت
فوتبال آمریکایی
پاپ ژان پل دوم
دی وی دی
تلسکوپ هابل
جنیفر لوپز
مایکروفر
پورنوگرافی
جایره نوبل
کوکائین
نانو تکنواوژی
ایدز
دموکراسی
پول
آدم
آدم ها
و
دنیای آدمها را

لاک پشت پیر،
به تخمش حساب نمی کند.

سالهاست که او،
لاک پشت پیر،
همان کناره ی ساحل،
.
.
بی هیاهو
.
.
آهسته
.
.
.
آهسته
..
..
..
..
قدم می زند.


Sunday, October 26

ساعت هشت صبح طبق روال رفتم دفترش، منشی گفت جلسه دارند. چرت می گفت، می دونستم که خوابه ولی چه می شد کرد، رییس کل بود دیگه. منشی شرح وضایف روزانه رو مثل همیشه روی سی دی تحویلم داد. از اون روزهای خفن بود. هفتاد هزار تا مرد، شصت هزارتا زن، یه بیست هزارتایی هم بچه. سریع دست به کار شدم. تا ساعت چهار بعد ازظهر به نصف رسیده بودم که میکائیل زنگ زد. گفت: "ببین عزی! چندتا هوری بلند کردم توپ، میریم خونه ی جبی، آب دستته بزار زمین بیا." تا ساعت شیش یه بیست هزارتایی نفله کردم ولی حواسم پرت یود، گمونم یه چند باری هم دستم خظ خورد، شرمنده ایشالله که میرن بهشت. خلاصه بقیه رو بی خیال شدم و برگشتم بالا پیش بچه ها... خیلی خوش گذشت. گفتم بهنون بگم که امروز به خاطر گل روی این هوریا، یه چهل پنجاه هزارتایی زیر سیبیلی رد کردم. برید خوش باشید و دعا به جون هرچی هوریه بکنید.

ارادتمند،
عزی.

Saturday, October 25

پسرک آرزوهای گنده ای داشت.
آرزوهایش را کم کم با عقل معاوضه کرد.
همه ی آرزوهایش را که داد، مدال عاقلیت را گرفت.
پس دیگر خیالش راحت شد.
پس خودش را کشت.

Friday, October 24

رقص فی البداهه ای زدم که مپرس!
تمام این دانشجوهای خارجی احمق گیر دادند که این چه رقصیه؟
گفتم: Iranian Modern Tokhmi Dance.
شونصد نفر اومدن که به ما تُکمی دانس یاد بده...
هه هه...... تُکمی!!!

Thursday, October 23

مؤدب باش! زباله!!

- کم پیدایی صغرا خانوم؟
- آقامون سکته زده، داره از دست میره.
- اوا خاک به سرم! یعنی...؟
- آره خواهر، آره...
- چه حسن تصادفی! من یه شیشه لیته انداختم. بپرس ببین اگه زحمت نیست، بدم آقاتون ببره بده به بابای خدابیامرز من.

Wednesday, October 22

یکی آرام
یکی آشفته
یکی سرد
یکی گرم
یکی طولانی
یکی کوتاه
یکی بارانی
یکی پر ستاره

شب هایت
یکی
یکی
بدون
او
صبح
می شود.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
مگر چند شب دیگر زنده ای ابله؟

Tuesday, October 21

امروز دو تا خبر خیلی مهم دارم و عجالتاُ تفت نمی دم:
اول اینکه استاد کاوه خجسته هپلی رو بازگشایی فرمودند.
خبر شوکه کننده ی دوم که مهمتر هم هست اینه که من دارم ازدواج می کنم.

شرمنده اگر هر دو تا خبر رو دیر بهتون رسوندم.

Monday, October 20

الاغ خانوم باردار است. او دلش پسر می خواهد.
الاغ آقا اما دختر را ترجیح می دهد.
الاغ خانوم و الاغ اقا اسم بچه را هم انتخاب کرده اند.
اگر پسر شد، الاغ.
اما اگر دختر شد، الاغ.
الاغ ها چون سونوگرافی نمی کنند، هیجان دارند.

آخی!! چه ناز...

Sunday, October 19

ظهر است
گشنه ام
آهاااااای ی ی ی ی!! اجنبی!!
همبرگرت را فرو کن به کونت...
من کشک بادمجون می خواهم.

Saturday, October 18

عشق چیست؟

جایی مهمان هستی. خوش می گذرد. در حال رقص باد عجیبی در شکمت می پیچد. خدا را شکر می کنی که آن وسط خیلی شلوغ است. در لحظه ی مناسب در حالی که لبخندی به لب داری تقّه را رها می کنی. اگر شریک رقصت اندکی باهوش تر بود، از محو شدن ناگهانی لبخندت می فهمید که اتفاق ناگواری افتاده، اما نمی فهمد. آهنگ تمام شده. مظلوم در گوشه ای می نشینی. دیگران با شروع آهنگ بعدی مشغول می شوند. کسی حواسش نیست. حالا دیگر تو مانده ای و آن چیزجامدی که در کونت چسبیده...

عشق، رؤیای آن چسی است که چس نبود!!

Thursday, October 16


از
زندگی
چه
می خواهی؟

دیرزمانی تحملش کردم
در میانه ی آتشباران آن صحرا

و چه زود هستی اش نیست شد
آنگاه که بر زمین نهادمش عاقبت
در میانه ی مگسباران آن صحرا

ِسنده ی بیچاره ی من...!!

Wednesday, October 15

ار کنار بعضی چیزها در زندگی نمی شه بی اعتنا گذشت، مثل چیز زرافه!!


Tuesday, October 14

تف بر آن زندگی
که روزهایش را به امید شب
و رویاهای ناتمام شبانه اش
زنده ایم.

و کیست که بگوید
تصویرهای ممنوع شبانه
واقعی تر از روز و واقعیاتش نیست؟

زندگی اصلاُ
همان شب
همان رویاهای ناتمام
و همان تصویرهای ممنوع است.

نه؟


Monday, October 13

تنها چیزی که تو دنیا ازیک دختر اسپانیایی بهتره، یک دختر اسپانیایی طرفدار بارسلونه!
به چشم برادری البته...

Sunday, October 12

....چیه؟ گشنته؟ یا تشنه ای؟ اگه هیچ کدوم پس چه مرگته اینجوری نگاه می کنی؟ بابا نمی شه یک دقیقه ما آرامش داشته باشیم؟ شب، روز، تو خونه، تو مهمونی، بچه، بابای بچه، آشنا، غریبه... آخه چقدر مگه می شه تحمل کرد؟ بهش گفتم انقدر پیرهن گل گشاد نپوش. گفت چشم! ولی راست می گفت، اینجوری بدتر شده، اصلا فایده نکرده...آخه پس من چه خاکی بر سر بریزم از دست شما؟!! خدایا یه سرطانی بنداز، بلکه ما رو هم کندن انداختن دور خلاص شدیم....*


* مناجات سینه، جلد دوم، ص سی و چهار

Saturday, October 11

پنج مشنگ
یک اتاق
انیوهی پول
چند دوربین

گزینشی مطبوع
اما
شکمی!!

Thursday, October 9

غروب یک روز پاییزی است.
مردم شتابان به سمت خانه هایشان می روند.
در ازدحام یک ایستگاه اتوبوس، خانمی به آقایی تنه می زند.
هر دو مودبانه به هم لبخند می زنند غافل از اینکه کون آقا به کون خانم متلک انداخته.
کون خانم هم از هیچ لحاظ کم نمی آورد.
درگیری لفظی شدیدی بین کون ها آغاز می شود.
آقا و خانم بی خبر از همه جا به همدیگر نخ می دهند.
مردم از ایستگاه فرار می کنند.
خانم و آقا گویی که در این دنیا نیستند.
در تاریکی شب بوس است که رد و بدل می کنند و چه باک اگر بوی گند مشاجره ی کون هایشان زمین و زمان را برداشته است...

امان از بوسه های شبانه...

اتل متل توتوله
یه اسم دول دودوله!!


Tuesday, October 7

این دفعه از قضا خیلی هم جدی ام. یعنی تفت همچین معنادار می خوام بدم که هی نگن این یارو فقط چیزشعر میگه. نه که نمی گم، چرا! می گم، اما نه همیشه...
می خوام راجع به زندگی تفت بدم یا فلسفه ی زندگی مثلاُ.
می خوام بگم که زندگی چیز تخمی ایه، چون محدوده. و البته هنری هم نکرده چون همه چیزهای محدود تخمی اند که این چیز خیلی مهمی نیست. چیزی که مهمه اینه که اگر نامحدود بود بی شک تخمی تر می شد که البته باز هم هنری نکرده بود چون همه چیزهای نامحدود از چیزهای محدود تخمی تر اند و این هم اون قدرها مهم نیست. چیزی که خیلی مهمه اینه که بیشتر آدم ها در مورد چیزهای تخمی خیلی سخت نمی گیرند. پس چرا این قدر زندگی رو سخت می گیرند؟ هان؟


Monday, October 6

جمع شوید!
جمع شوید!
یک گوز بدید، گرم شوید!

Sunday, October 5

می دانم!
تو هم چون من به شوق آسمانی آبی تر،
کوچ کردی، نه؟
و بگو چه یافتی...
بگو که اینجا قفس گشادتر است تا نبینیش
ور نه ارزن همان ارزن است و آب نه همان آب

می دانم!
امروز هم چون همیشه
دلت گرفته است...
غمت مباد که علاح این درد را
من!
خوب می دانم....

فقط با یک تلفن در هر کجای دنیا که هستی...

ایرانی! شیاف ایرانی بخر!
شیاف حاج عباس قزوینی و پسران.

Saturday, October 4

از م
م م
م م م
م مم مممممم م م م مممم مم م م م م ممممممممم...

ممه!

هرچی بگم کمه!

Friday, October 3

جیم جمالتو
کاف کمالتو
جیم جمل جومول جمالتو عشق است...



Thursday, October 2

زمینی خیس
آسمانی ابرآلود

کوچه ای تاریک
اتاقی وهم آلود

پسرکی غمگین
تشکی شاش آلود...

Wednesday, October 1

مرکز تحقیقات بنیادین فرهنگی (وابسته به ملکه) اعلام کرده که هر مرد انگلیسی به طور متوسط در هر شبانه روز پنج مرتبه نواحی خود را می خاراند!
اگر دانشمندان ایرانی موفق به ساخت خازن کوچکی شوند که در محل نصب شده و الکتریسیته ساکن حاصل از عمل خاراندن را ذخیره کند، گامی بزرگ در جهت تولید برق در کشورمان برداشته می شود. این دستاورد بزرگ علمی که من اسم آن را انرژی اتخمی گذاشته ام، جایگزین بسیار مناسبی برای انرژی اتمی خواهد بود.


اگر فرض کنیم در هربار عمل خاراندن فقط دو میلی وات انرژی ذخیره شود، و جمعیت مردان به سن تولید رسیده ی ایران را بیست و پنج میلیون بگیریم، در هربار خارش چیزی معادل پنجاه هزار وات انرژی خواهیم داشت. با مقایسه جامعه ایران و انگلیس بدیهیست که مردان ایرانی اوقات فراغت بیشتری برای دست به چیز شدن دارند و دفعات خارش در روز به ده - پانزده می رسد. یعنی در هر روز حدود هفتصد هزار وات انرژی اتخمی بسیار ارزان، بی خطر و در دسترس همگان...

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Subscribe to Posts [Atom]