Sunday, October 26
ساعت هشت صبح طبق روال رفتم دفترش، منشی گفت جلسه دارند. چرت می گفت، می دونستم که خوابه ولی چه می شد کرد، رییس کل بود دیگه. منشی شرح وضایف روزانه رو مثل همیشه روی سی دی تحویلم داد. از اون روزهای خفن بود. هفتاد هزار تا مرد، شصت هزارتا زن، یه بیست هزارتایی هم بچه. سریع دست به کار شدم. تا ساعت چهار بعد ازظهر به نصف رسیده بودم که میکائیل زنگ زد. گفت: "ببین عزی! چندتا هوری بلند کردم توپ، میریم خونه ی جبی، آب دستته بزار زمین بیا." تا ساعت شیش یه بیست هزارتایی نفله کردم ولی حواسم پرت یود، گمونم یه چند باری هم دستم خظ خورد، شرمنده ایشالله که میرن بهشت. خلاصه بقیه رو بی خیال شدم و برگشتم بالا پیش بچه ها... خیلی خوش گذشت. گفتم بهنون بگم که امروز به خاطر گل روی این هوریا، یه چهل پنجاه هزارتایی زیر سیبیلی رد کردم. برید خوش باشید و دعا به جون هرچی هوریه بکنید.
ارادتمند،
عزی.
ارادتمند،
عزی.
Subscribe to Posts [Atom]