تفتستان

جایی است که در آن تفت می دهند

   

Friday, January 30

صدایش را می شنیدم که زمزمه می کرد:

"با من بگو
وقتی که صد ها صد هزاران سال بگذشت... آنگاه!
اما مگو هرگز..."

گویا یبوست داشت...

Wednesday, January 28

برف می آید
این بار هم سفید است.

Tuesday, January 27

روایت است که آغا محمد خان قاجار از بدو تولد شوق عجیبی به فراگیری موسیقی داشت به نحوی که در دوازده سالگی شهره ی آفاق بود در نوازندگی آلات موسیقی سنتی علی الخصوص آلت تناسلی...

Sunday, January 25

ماه که در آمد
کِرم شکمباره بی همه چیز خوابید...

گلابی سبز اما بیدار بود،
افسرده و سوراخ...

Saturday, January 24

نمی دانم چقدر گذشته است از آن روز اما هنوز، گاه به گاه دخترکی اگر می بینم خرمن بر شانه پریشان کرده خرامان در راه پر دار و درخت...، آه! گویی باز همان روز است که می بینم و همان دخترک است خرامان به زیر همان درخت، گویی باز منم نشسته بر همان شاخه نازک درخت و تویی در کنارم با همان بغ بغو و همان چلغوزت که بر آن خرمن پریشان نشست... یادت هست؟

Thursday, January 22

خواستم به اونایی که خیلی زندگی رو سخت می گیرن یادآوری کنم که
"...هیچ صیادی
در جوی حقیری که به گودالی می ریزد
مرواریدی صید نخواهد کرد."

Wednesday, January 21

اگر از زندگی بیزار گشتی
اگر ز افسردگی بیمار گشتی
اگر از خستگی بیدار گشتی
اگر از بندگی دیوار گشتی
اگر از خمپگی ژیقار گشتی
و گر ز انطالگی فیپار گشتی
اگر از جشصگی پیخار گشتی
پس دمت گرم!

Monday, January 19

"...انّ الخایمالون لا یرزقونَ باَیدیهُم و الله لا یُحبُّ السّائبون..."

همانا که چاپلوسان و بادنجان دور قابچینان نان بازوی خویش را نمی خورند و براستی که پروردگار سایندگان را دوست نمی دارد.

Sunday, January 18

مگه هر روز باید یه چیزی نوشت؟

Friday, January 16

شب پیش من می مونی عزیزم؟
نه!
به تخمم...

Thursday, January 15

امروز تام هرندال اکتیویست انگلیسی، هشت نه ماه بعد از روزی که سرباز اسراییلی با تفنگ دوربین دار مغزش رو نشونه گرفته بود، توی یک بیمارستان لندن زیر دستگاه مرد. در واقع دوباره مرد... همین چهار پنج روز پیش به بهمن گفتم که یه چیزی در موردش نوشتم که تو شرق چاپ کنه. اون روز هنوز بیمارستان بود... دوستان و خانواده اش رو جلوی پارلمان دیدم، مهمّه یا نه نمی دونم ولی حالم گرفته س...

Tuesday, January 13

پرواز عقاب را نگاه می کرد.
حق داشت...
سخت است در میان پرندگان
شترمرغ باشی...

Monday, January 12

روایت است که روزی بود پاییزی و بعد از ظهر بود. آقا ویتگنشتاین پیاده روی می کرد.گویا برگریزان بود و وزش نسیم هم. آقا ویتگنشتاین درنگ کرد. پیاده روی که تمام شد به خانه رسیده بود. پشت میز نشست و درنگ خود را پاک نویس کرد. آقا ویتگنشتاین نوشت "صدای برگ را می شنیدم که می گفت: .. از این سو می روم...نه!.. از آن سو... نه! اصلا چطور است که از این سو بروم... نه!... از آن... و باد برگ را به هر کجا که می خواست می برد."

Sunday, January 11

حضورت را باور ندارند
به چشم و به گوش،
پس چه دیر و چه تلخ باورت می کنند
به زیر دماغ خویش
ای
بی صدا
چس
من!

Friday, January 9

آووووووو
اووووووووووووو

شما
صدای سگ
نشنفتین؟

Thursday, January 8

خواب دیدم که خوابیده ای و خواب مرا می بینی که خوابیده ام. از خواب پریدی و گفتی در خوابت مرا دیده ای که از خواب پریده ام. من اما پریدن تو را از خواب در خوابم دیدم و نپریدم. اگر از خواب می پریدم دیگر تو را از خواب پریده در کنارم نمی دیدم، می دیدم؟ من از خواب نپریدم و تو که در خوابم از خواب پریده بودی حالا دوباره خوابیده ای و من در خواب می بینمت که خوابت برده و خواب مرا می بینی که خوابیده ام و ...


Wednesday, January 7

قبض گم شده بود
و بدون قبض...
آقای اتوشویی پیشانی پدربزرگ را پس نمی داد!

Tuesday, January 6

فکر می کنم سالروز مرگش همین روزها بود. اگر هم نبود چندان مهم نیست، حتما یه روز دیگه س. مهم اینه که من امشب به یادش افتادم. اگه کسی تو تهران این رو خوند و حالش رو داشت و گذارش طرف تجریش افتاد و رفت سر مزارش و فاتحه خوند و چیز دیگه ای نداشت بگه...

کدام قله؟ کدام اوج؟
مگر تمامی این راه های پیچاپیچ
در آن دهان سرد مکنده
به نقطه تلاقی و پایان نمی رسند...

Sunday, January 4

هیچ نمی گوید...
می داند که دوستتش داری،
آن کرّه خر.

Friday, January 2

من می خواهم ازهمین تریبون اقدام شیطان بزرگ را در ارسال خانوم سناتوری موسوم به دول به خاک پاک ایران تقبیح کنم. چطور است که بعد از بیست و پنج سال از بین این همه مقامات آمریکایی آنجایش نصیب ما می شود؟ آیا به انگلیس و دیگر متحدانشان هم از همین ها می فرستند؟ نعوذ بالله مگر همه مردان بم مرده اند؟ بروید تاریخ را بخوانید... آیا مرحوم خروشچف برای آن کندی ملعون به نشانه حسن نیت آلت فرستاد؟ آخر نباید که برای برقراری ارتباط به هر نجاستی متوسل شد. آدم یک جوریش می شود... حالا گیرم که سنا می خواست زبانم لال دولی روانه ایران کند، مرد نداشتند بفرستند؟ خدا گواه است که اینها منظور دارند. پیشنهاد می کنم ملک عبدالله هم یکی از همین ها برایشان بفرستد تا دهانشان همینجور باز بماند... بی همه چیزها...

Thursday, January 1

چند ساعت پیش وارد دو هزار و چهرمین سال بعد از یه موقعی شدیم. اینکه این موضوع چه اهمیتی داره نمی دونم. اصلا بعد از اینکه دو هزار و سه سال از همون موقع می گذشت چه گلی به سر جهان زده بودیم که حالا بزنیم؟ راستش به نظر من دنیا در این دو هزار سال اخیر طوری به گه کشیده شده که اگه پارسال هم گلی به سرش زده بودیم، چیزی از بوی امسالش کم نمی کرد.می دونم که بدبینی بیش از اندازه ممکنه منجر به پوچگرایی بشه که اگه بشه خیلی بده. اما از اون بدتر اینه که حس کنی در بخش قابل توجهی از این دو هزار و اندی سال آدما می دونستن و میدونن که نه تو این دنیا و نه تو هیچ دنیای دیگه ای هیچ خبری نیست و با این وجود به روی خودشون نیاوردن و نمیارن. در واقع معنای آدم و زندگی آدم هم، مثل دنیایی که توش زندگی می کنه، مدتهاست به گه کشیده شده؛ درست مثل بازی گل یا پوچ وقتی اصولا گلی وجود نداره که پیداش کنی اما با این وجود بازی می کنی، یعنی من بازی می کنم. راستش واسه من مثل گل یا پوچ بازی کردنه با کسی که از همه کس بیشتر دوسش داری. گیرم که بدونی گل مدتهاست از دستهای عرق کرده ش قل خورده و افتاده... دیگه نیست... تو باشی بازی نمی کنی؟

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Subscribe to Posts [Atom]