Saturday, January 24
نمی دانم چقدر گذشته است از آن روز اما هنوز، گاه به گاه دخترکی اگر می بینم خرمن بر شانه پریشان کرده خرامان در راه پر دار و درخت...، آه! گویی باز همان روز است که می بینم و همان دخترک است خرامان به زیر همان درخت، گویی باز منم نشسته بر همان شاخه نازک درخت و تویی در کنارم با همان بغ بغو و همان چلغوزت که بر آن خرمن پریشان نشست... یادت هست؟
Subscribe to Posts [Atom]