Monday, January 12
روایت است که روزی بود پاییزی و بعد از ظهر بود. آقا ویتگنشتاین پیاده روی می کرد.گویا برگریزان بود و وزش نسیم هم. آقا ویتگنشتاین درنگ کرد. پیاده روی که تمام شد به خانه رسیده بود. پشت میز نشست و درنگ خود را پاک نویس کرد. آقا ویتگنشتاین نوشت "صدای برگ را می شنیدم که می گفت: .. از این سو می روم...نه!.. از آن سو... نه! اصلا چطور است که از این سو بروم... نه!... از آن... و باد برگ را به هر کجا که می خواست می برد."
Subscribe to Posts [Atom]