Sunday, May 4
دلم می خواست یه جایی زندگی می کردم که همه ی آدماش مثل شخصیت های کتاب قصه های مصوّر، یه ابر بالای سرشون بود.
دلم می خواست که ابر بالای سر هرکس، بصورت مستقیم تصویر فکرهای اون آدم رو پخش می کرد.
خیلی دلم می خواست شهری رو که مردمش از ترس لو رفتن فکرهاشون از خونه بیرون نمیان ببینم.
بیشتر از اون دلم می خواست ابر فکری اونایی رو ببینم که حواسشون جمع ه که به فلان چیز ضایع فکر نکنن، اما انقدر احمقن که نمی فهمن همین مواظبت دائمی یعنی اینکه اون چیز ضایع دائماُ توی ذهنشون حضور داره و پیوسته برای علاقمندان پخش می شه.
و اما از همه ی اینا بیشتر،
دوست دارم اونایی رو ببینم که تو همچین شهری همیشه سرشون رو بالا گرفتن و راست راست راه میرن و از قضا انقدر به چیزای ضایع فکر می کنن که هر کی نگاه کرد خودش از شرم سرشو بندازه پایین و بگه لااله الالله ...
Subscribe to Posts [Atom]