Tuesday, May 20
گرم بود
تو به چیزت فوت می کردی
و من به چیز خویش
تابستان بود
یادت هست؟
چیز به دست می دویدیم
باد داغ به صورتمان می خورد
و به چیزهایمان
چقدر ساده کیف می کردیم
یادت هست؟
از آن تابستان
هفتاد و یک تابستان می گذرد
و باز هوا گرم است
و من دلتنگ تو
که با هم
به چیزهابمان فوت کنیم
تو که دیگر نیستی
کاش چیزت را
با خودت زیر خاک نمی کردند
امروز
ساعتهاست که مشغولم
به نوه ام گفتم کاغذ بیاورد
و یک تکه چوب
و یک سوزن ته گرد
اما نمی توانم
برایش چیز بسازم
می خواهم پیش تو بیایم
ولی چیز ندارم
می گذاری من هم
به چیزت
فوت کنم؟
اینجا دیگر کاری ندارم
اگر بگذاری
همین فردا میایم....
فردا....
Subscribe to Posts [Atom]