تفتستان

جایی است که در آن تفت می دهند

   

Saturday, May 1

یه شبی، یه کافه ای...
دختری میاد جلو. مست نبست اما موهاش قرمزه. خوش هیکله اما پدرش پولداره. چشماش برق میزنه:
- دلت می خواد منو ببوسی؟
- ببخشید...؟!
- گفتم شاید دلت بخواد منو ببوسی؟
- شما رو می شناسم؟
- پس دلت نمی خواد منو ببوسی.
- آخه راستش...
اما منتظر جواب نمیشه. دختره که مست نبود اما موهاش قرمز بود و خوش هیکل بود اما پدرش پولدار بود و چشماش برق میزد دیگه رفته... از کافه میای بیرون دنبالش. میخوای صداش کنی که برگرده. نمیتونی. دور میشه... دورتر... می پیچه تو یه خیابون و ناپدید میشه.

فردا صبحش، یه اتاقی...
لبه تخت میشینی. هنوز بیدار نشدی. اصلا نخوابیدی که بخوای بیدار بشی. بیست و شش دقیقه می گذره. بلند میشی اما لبخند ژکوند به لب داری. میخوای دختری رو که مست نیست اما موهاش قرمزه و خوش هیکله اما پدرش پولداره و چشماش برق میزنه پیدا کنی.
میخوای ببوسیش...





This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Subscribe to Posts [Atom]