تفتستان

جایی است که در آن تفت می دهند

   

Monday, June 7

لوبیا فکر می کرد با همه ی لوبیاها فرق دارد. لوبیا آنقدر آفتاب گرفت و آب خورد تا از همه ی هم سن و سالانش قرمزتر و درشت تر شد. لوبیا حتی زمان چیده شدن امیدوار بود. و حتی زمان خشک شدن، فروخته شدن و در شیشه شدن. لوبیا فکر می کرد که با همه ی لوبیاها فرق دارد. بالاخره یک روز لوبیا از شیشه خارج شد، اما همراه بقیه. لوبیا کم کم گرم می شد، مثل بقیه. لوبیا اما هنوز امیدوار بود. لوبیا انقدر گرم شد تا پخت، مثل بقیه. لوبیا کم کم نگران می شد. گویا لوبیا با همه ی لوبیاها فرق نداشت. گویا او هم قورمه شده بود، مثل بقیه. لوبیا خواست خودش را... اما دیگر خیلی دیر بود.

لوبیا گوز شده بود. درست مثل بقیه...





This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Subscribe to Posts [Atom]