تفتستان

جایی است که در آن تفت می دهند

   

Thursday, January 18

انوشیروان خوشبخت بود. انوشیروان همواره بی کار بود، سرتاسر زندگی چهل و هفت ساله اش را... انوشیروان درس نخوانده بود، هیچوقت... شاید به همین خاطر سودای سفر نداشت، بلندپروازی نمی دانست چیست. انوشیروان همواره بی کار -- همواره چاق بود، سرتاسر زندگی چهل و هفت ساله اش را... انوشیروان تئاتر دوست نداشت، و هیچوقت برای گم کردن خودش از دیگران عکس نگرفته بود، هیچوقت.. شاید به همین خاطر نه نقش بازی می کرد، نه آلبوم می دانست چیست. انوشیروان همواره بی کار بود، سرتاسر زندگی چهل و هفت ساله اش را... انوشیروان از خمیازه کشیدن ابایی نداشت و پهنای خنده اش به شمار بازدیدکنندگان وبلاگش وابسته نبود... انوشیروان خوشبخت بود، انوشیروان خوشبخت مُرد، و هیچگاه - حتی یک بار - در سرتاسر زندگی چهل و هفت ساله اش آنقدر ناچیز نشد که گیاه خواری را دستاویز کند تا دیده شود... انوشیروان، برادر بزرگترم، خوشبخت بود، خوشبخت ترین...


برگرفته از کتاب "نگاه اردشیر: خاطرات آخرین اسب آبی"
ِ





This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Subscribe to Posts [Atom]