تفتستان

جایی است که در آن تفت می دهند

   

Sunday, December 21

به سخره می گیرد
هویج لاجوردی را
بادنجان مغرور مکعب

روزگار غریبی است نازنین

Friday, December 12

ابوالفضل، پسر کوچک مش تیمور، آنقدر زیبا بود که هر جاندار ماده ای به دیدنش عنان حجب از کف می داد و اختیار حیا به باد می سپرد. مرغ ها حتی با فکر دان پاشیدن صبحگاهی اش هم تخم دو زرده می گذاشتند و ماده بز پیر خاله ربابه از دیدن رد گالش هایش روی خاک یازده پیاله شیر می داد. دخترهای شهری با ماشین های آخرین مدلشان ساعت ها اول جاده منتظر می شدند تا شاید ابوالفضل را که هی هی کنان با گوسفندها می رفت یک نظر ببینند و خرمگس های ماده از دهات اطراف برای زیارت به دستشویی کلبه مش تیمور پر می زدند. یک روز معمولی تابستانی، زیر بی امان ِ آفتاب تموز، آرمیهانگژ دخترک شهری که چند ساعتی را با دوستانش در اول جاده به انتظار نشسته بود، به ناگاه کاسه صبر خود را دید که سر ریز می کرد. بی اختیار برخاست. منتظران ظهور را کنار زد و راه افتاد. هروله کنان. چند قدم بعد ایستاد. پشت سر را نگاه کرد. نفس فرو داد و دوید. بی امان. دوید و جامه درید و جیغ روانه کرد که ابووووووووووووووووووووووووووووووووووووول...


ادامه داستان ابوالفضل و آرمیهانگژ را در شماره بعدی بخوانید
من بد کنم
تو بد مکافات دهی
پس فرق میان
من
و
تو
چیست بگو

Friday, December 5

یک دست جام باده و یک دست زلف یار
گوزی چنین بدون دخالت دستم آرزوست

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Subscribe to Posts [Atom]