تفتستان

جایی است که در آن تفت می دهند

   

Wednesday, January 31

ساعت
دیواری
پنج
ضربه
نواخت

،

،

،

،

،

ساعت پنج بود

صبح یا عصر
موش کور نمی دانست...
ِ

Thursday, January 18

انوشیروان خوشبخت بود. انوشیروان همواره بی کار بود، سرتاسر زندگی چهل و هفت ساله اش را... انوشیروان درس نخوانده بود، هیچوقت... شاید به همین خاطر سودای سفر نداشت، بلندپروازی نمی دانست چیست. انوشیروان همواره بی کار -- همواره چاق بود، سرتاسر زندگی چهل و هفت ساله اش را... انوشیروان تئاتر دوست نداشت، و هیچوقت برای گم کردن خودش از دیگران عکس نگرفته بود، هیچوقت.. شاید به همین خاطر نه نقش بازی می کرد، نه آلبوم می دانست چیست. انوشیروان همواره بی کار بود، سرتاسر زندگی چهل و هفت ساله اش را... انوشیروان از خمیازه کشیدن ابایی نداشت و پهنای خنده اش به شمار بازدیدکنندگان وبلاگش وابسته نبود... انوشیروان خوشبخت بود، انوشیروان خوشبخت مُرد، و هیچگاه - حتی یک بار - در سرتاسر زندگی چهل و هفت ساله اش آنقدر ناچیز نشد که گیاه خواری را دستاویز کند تا دیده شود... انوشیروان، برادر بزرگترم، خوشبخت بود، خوشبخت ترین...


برگرفته از کتاب "نگاه اردشیر: خاطرات آخرین اسب آبی"
ِ

Sunday, January 14

جانا مرا پژمرده ای، قلبم به ناز افشرده ای
ماه رخ ت خم بود و تیز، چشمم به داس آزرده ای
دانم تو هم افسرده ای، دل را که با خود برده ای
آن همدم شب بود و روز، دول را دگر چون برده ای..؟
ٍ

Thursday, January 11

آخرین قطره آب طالبی از آخرین ليوان آب طالبی گرفته شده از آخرین طالبی روییده بر آخرین جالیز، بر پایین ترین قسمت سبیل آن آخرین مرد سبیلو خشک شده بود.

قطره، حس عجیبی داشت..

او آخرین قطره آب طالبی از آخرین ليوان آب طالبی گرفته شده از آخرین طالبی روییده بر آخرین جالیز بود، خشکیده بر پایین ترین قسمت سبیل آخرین مرد سبیلو...
ِ

Thursday, January 4

چه کسی می خواهد
من و تو ما نشویم

کونش پاره س به مولا...
 

Wednesday, January 3

دخترک در را بست و پرده را کشید. ژاکت، پیراهن، و دامنش را از تن درآورد. ممه دان ش از دانه های رنگارنگ اسمارتیز درست شده بود.. پسرک نفس عمیقی کشید و سرش را پایین انداخت...

مسواک زده بود.
ّ

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Subscribe to Posts [Atom]